ذهن همچون “اسب تروا” است. درونش پر از افکار و خیالات جوراجور است که همگی آماده به حمله اند. آنها به ناگاه بر روح و جانت شبیخون می زنند، وجودت را تسخیر کرده و در اختیارت می گیرند. چه تو خود با دست خویش، دشمن را به خانه وارد کرده ای. آنها بی رحمانه شهر تو را اشغال می کنند، حیاتت را می رُبایند، توانائیهایت را می میرانند، استعدادهایت را می خشکانند، اعمال صالح ات را به آتش می کشند، و عشق را به نفرت مبدّل می نمایند.
مسعود ریاعی
در هستی نیرویی است لطیف و آگاه، که اگر خود را در معرض آن قرار دهی و تسلیمش باشی، تو را از آسانترین طُرُق به کمال خویش نائل می کند. تنها سختی کار گذر از ذهنی است که نمیگذارد تسلیم باشی. زیرا ذهن، بشدت ریاست طلب، خودخواه و حیله گر است.
مسعود ریاعی
در هر سرزمینی بسیاری را خواهییافت که بر اساس نوشتهها و گفتههای اموات هزاران سالهٔ خود زندگی میکنند.
میدانی این به چه معناست؟!
این یعنی آن اموات هزارههای پیشین از طریق کالبدهای اینان در حال زندگی کردناند. اینان خود زندگی نمیکنند بلکه این امواتاند که با آثار و نوشتهها از درون تسخیرشان کرده و به زندگی هزارانساله خود همچنان استمرار میبخشند. از اصلیترین مشکلات دردسرساز جهان حاضر همین است که باید حل شود.
ای دوست ، سالک حق آن است که زیر بار چنین تسخیر و اسارتی نمیرود. او سلوک میکند تا خودش باشد و خودش زندگی کند. تلاش میکند تا با بهرهگیری از تعالیم رهاییبخش بزرگان به فطرت الهی خود دستیابد و بر اساس فطرتش زندگی کند. کار سالک حق همین است. بردگی و بندگیِ غیر کار او نیست. و یادت باشد که تعلیم حقیقی ، تعلیم رهایی است. تعلیم به خودیت متعال خویش واصِل گشتن و روی پای خویش ایستادن است.
“وَ ما اَدرِی”
(و نمیدانم)
میدانی آخرین حد معرفت و آخرین مرحلهٔ آن چیست؟! آخرین مرحله؛ “نمیدانم” است. اما این “نمیدانم” همان نمیدانم اول کار نیست. نمیتوانی همان اول راه بگویی نمیدانم و خود را رسیده به آخرین مرحله معرفت بدانی. زیرا در ابتدای راه باید برای نیل به معرفت، تلاش کنی. خود را به آب و آتش بزنی. سفرها کنی و هزینهها صرف نمایی… و آنگاه، و آنگاه که با تمامی دانستگیهایت، دانستی که “نمیدانی”، تو به آخرین مرحلهٔ معرفت نائل گشتهای. پس آگاهانه تسلیم محض میشوی و مختارانه تفویض امر میکنی. این “نمیدانمِ” پس از تلاشهای بسیار، با ارزشترین سرمایهٔ توست. پس دو “نمیدانم” در کار است؛ “نمیدانم” ابتدای راه، و “نمیدانم” انتهای راه. فرق آنها را از زمین تا آسمان بدان
مسعود ریاعی
خطا نکن ، و این خدا را از خدایی نینداز. بگذار خدا همواره در وجودت حیرت به پا کند ، "ناشناختگیِ" او ، فرزانگی بیافریند. بگذار نه این باشد و نه آن. بگذار هر آن ، نامحدود تو را ببلعد. زیرا خدای وصف شده و محدود ، دیگر نمیتواند از جاهای وصف ناشده ، بر تو رحمت آرد ، زیرا تو وصفش کردهای و خدا ، همواره به شکل گمان بندهاش در میآید "اَنا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی".
برای تو همان میشود که به او گمان بردهای. و گمان محدود و توصیف شده ، تو را با محدودیت و حصار روبرو میکند. بگذار خدا لایتناهی و غیر قابل وصف و مافوق تصور باقی بماند. این به نفع توست. بگذار هر آن ، از هر جا و ناکجایی بر تو ببارد. در برابر او خاموش باش ، ساکت باش ، و فقط او را بپذیر و هیچگاه ذهن را به تحلیلش آلوده مکن.
حقیقت ورای کلمات است
مرحله ای است متعالی که سالک باید از کلمات عبور کند. از ورطه شان خارج شود. زیرا در این مرحله کلمات خود حجاب می شوند و به جای ایجاد رابطه ای روشن، مخدوش کننده ی حقایق می گردند. سالک در این مرحله ی متعالی تنها با سکوت همه جانبه است که می تواند با حقیقت آنچه که هست ارتباط برقرار کند. انتقال آگاهی در این مرحله، دیگر توسط واژه ها صورت نمی گیرد بلکه از طریق ارتعاش وجود تو میسر می شود. وقتی زبان و ذهن و قلبت آرام است، آنچه که هستی بر تو از حیات و آگاهی بتاباند، در تو ارتعاشی طبیعی و خودانگیخته به وجود می آورد که همان بی تحریف، انتقال دهنده ی پیام حقیقت است. این بالاترین نمود "زنده" بودن است. این غایت وجود انسانی است و هر کسی به این مرتبه متعالی نمی رسد مگر آنکه خاموشی و قدرت سکوت را با سلوکی جانانه دریافته باشد.
آخرین و مهمترین و حساسترین مرحلهی معرفت آن است که سالک باید شجاعانه همهی دانستنیهایش را بدور بریزد تا آگاهیِ فراتر را که از جنس آگاهیهای پیشین نیست و در زمان و مکان نمیگنجد ، در خود متجلی کند.
اینجا مرحلهای است که تمامی دانستهها ، به "ندانستن" و "ناشناخت" تبدیل میشوند. و اینجاست که یک "نمیدانم" حقیقی بروز میکند ، "نمیدانمی" که از هر "میدانمی"، اصیلتر و کارآمدتر است. و دقیقاً "تسلیم محض" در این کیفیت است که بارز می شود. عَلَی الاَسَف بسیاری از سالکان در همین مرحله رسوب میکند ، زیرا شجاعت دور انداختن دانستههای خود را ندارند.
خالی بودن چه همراه خوبی است
روند زندگی دنیوی اینست؛
ورود با دست خالی
خروج با دست خالی
و خوشا بحال آن کس که در میان این ورود و خروج، ذهنش هم خالی و بیتعلق باشد.
چنین کسی عروج را بر خود آسان نموده است.
خالی بودن، چه همراه خوبی است.
مسعود ریاعی
.
"هجرت از ذهن به فطرت"
آگاهیهای ما ، آگاهی نیست ، شِبه آگاهی است.
خیال میکنیم که آگاهی است اما نیست.
ما در این دنیا هیچ چیزی را به تمامی و یقین نمیشناسیم و همواره بر اساس شِبه آگاهیها عمل میکنیم.
شِبه آگاهی محصول ذهن است. خودِ آگاهی، محصول فطرت است. برای رسیدن به آگاهی باید از شِبه آگاهیها گذشت و از ذهن به فطرت هجرت نمود.
مسعود ریاعی
هر سخنی دروغ است”
در وادی “خاموشی” هر سخنی دروغ است. نباید سخنی بگویی. حتی اگر بگویی؛ “من هستم” این هم دروغ است! کدام من؟! کدام هستی؟! حتی اگر بگویی؛ “من میدانم” باز دروغ گفتهای! حقیقت که و چه را میدانی؟!
قبل از ورود به این وادیِ شگفت این نکته را باید عمیقاً دریابی که هر سخنی دروغ است. پس دروغ نگو. هر سؤالی بیخود است. پس چیزی مپرس.
در وادی خاموشی فقط خاموشی حکمفرماست.
و این خاموشی باید از درون تو برخیزد.
فرزانگان، حقیقت محض و حکمت ناب را اینگونه دریافت میکنند، نه با وراجیهای ذهن و تمایلات نفس!
نه با جلسات پرسش و پاسخ!
این وادیْ دیگر است!
تو یکه و تنها، خاموش و تسلیم به آن وارد میشوی.
تنها راه برخورداری از معرفت او، تسلیم محض است بی دخالت ذهن.
" فهم و علم "
آن کس را که خدا فهم عطا کند ، علم را نیز روزیاش کرده است. اما آنکه را علم روزی شود لزوما صاحب فهم نیست. علمِ خلق ، علمِ خدا نیست. آن علمی عاریتی است ، مشتی خواندنی و حفظ کردنی است ، لکن فهم ، دریافتی است که از آن توست. از درون تو میجوشد.
در سلوک ، فهم و علمی که از فهم حاصل میشود ، کاربرد دارد. و جز آن وبالِ گردن است و حجاب اکبر. این بدان معناست که وقتی فهم نباشد ، هر چه بیشتر بخوانی و بیشتر بدانی ، بیشتر در تاریکی فرو خواهی رفت. فهم ، با عمل ، رابطهای مستقیم دارد.
و سلوک یک عمل است ، نه حرف.
در سیر فهیمانه ، تو یاد میگیری که چگونه دانستنیهایت را رها کنی تا جا را برای آگاهیهای زنده خالی کرده باشی. این نکته را تنها اهلِ عمل میفهمند. زیرا توضیحی جز عمل به آن وجود ندارد.
روزی کسی که پر از معلومات گوناگون بود مرا گفت ؛ چه کنم ، پریشانم، توصیهات چیست و برایم چه داری؟!
به او گفتم : برای تو هیچ! تو بیش از حد پُر هستی! معلومات بیشتر به کار تو نمیآید. من نمیخواهم معلومات تو زیاد شود. این معلومات زیاد است که کارت را به اینجا کشانده است. معلومات و محفوظات بسیار، تو را متکثر و پریشان کرده است. روحت را پراکنده و ذهنت را تکه تکه کرده است. دست از جمع آوری بَردار. سؤال تو برای رسیدن به آرامش نیست، آمدهای تا معلومات دیگری بر معلوماتت بیفزای. و این کاری است که همواره کردهای و هنوز هم میکنی. برای همین است که روحی پریشان و ذهنی مشتّت داری. تو و بسیار دیگری چون تو ، باید بجای ذخیره معلومات ، به جذب "آگاهی" همت گمارید.
راه چاره نیل به "آگاهی" است نه انباشتن معلومات. و این دو دارای مفهومی یکسان نیستند. آگاهی یک نور زنده است که تنها در حال میجوشد. معلومات مشتی اطلاعات سوخته و مرده است ، انبوهی واژه و اصطلاح جمع آوری شده از این کتاب و از آن کتاب ، از این نظریه و از آن نظریه است که بعضاً هم متضاد و متناقضاند. با معلومات زندگی کردن ، به معنای با گذشته و در گذشته زندگی کردن است. زیرا همهی معلومات ما ریشه در گذشته دارند ، معلومِ گذشتهاند ، در زمان مرده. و تو حریصانه آنها را جمع میکنی و نجات بخش میپنداری. اما اکنون میتوانی بینی که نجات بخش نبوده و آرامش بخش نیستند. زیرا به اقرار خودت وجودی پریشان و مضطرب داری.
راه خلاصی از این وضعیت این است ؛ تو باید خود را در معرض "آگاهی زنده" قرار دهی و جهان هستی را بدون پیش ذهنی "مشاهده" کنی. کار من افزودن بر معلوماتتان نیست بلکه بالعکس ، میخواهم بسیاری از آن را دور بریزید و خود را از زندانشان خلاص کنید. و این یک تزکیه است. رهایی از اسارت دانستگیهای مرده و ناکارآمد است. این کاری است که تو باید انجام دهی. قدم اول تو در سلوک همین است
هیچگاه نگاهت را بر یک فکر و برداشت قفل نکن، که اینگونه خود را از افقهای دیگر محروم میکنی.
مسعود ریاعی
میوهی درخت معرفت را بخور و نترس.
بگذار از آن بهشت باید و نباید بیرونت کنند.
بهشتی که جای امر و نهی باشد بهشت حقیقی نیست.
از بهشتی که اجازهی دستیابی به معرفت نداری، فرار کن. بهشت حقیقی، نزد آن کسی است که معرفت را در بطن خود جا داده است. و این درسی بزرگ و اسراری است که پدرمان "آدم" با هشیاری تمام برای ذرّیهاش در همهی عصرها به میراث گذاشته است. بدان اگر "معرفت" را شجاعانه خوردی و جزئی از وجودت ساختی ، دگر کسی نمیتواند آن را از تو بگیرد.
معرفت ، سختی دارد اما دارای عاقبتی خوش است. و خوشا بحال آنکس که با معرفت به نزد پروردگارش رود و آن را تقدیمش کند و خود را از معرفت هم خلاص نماید!
مسعود ریاعی
ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(و نمیدانم چه بر من و بر شما خواهد رفت!)
اینجا مرتبهای از آگاهی و شعور است. جهان پس از مرگ ، مرتبهای دیگر است. کسی به تمامی نمیداند که بر آگاهیِ اینجایی ، پس از مرگ ، چه خواهد رفت. برخی چنان از جهان پس از مرگ سخن میگویند که انگار همه چیز را مو به مو میدانند. اینطور نیست. اسیر داستان سراییها مشو. قرآن از زبان پیامبر (ص) میفرماید ؛
"ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(نمیدانم که بر من و بر شما چه خواهد رفت)!
آنچه که مهم است این است ؛ آگاهیها و توصیفات اینجاییات را به آنجا نکش. اندک دانستنیهایت را تعمیم نده. با ذهنت ، تصویر سازی نکن. قصه پردازیهای این و آن را حقیقت مپندار. رها باش و رها کن. اگر ذهنیتها و تصویرهای اینجایی را با خود یدک بکشی چه بسا خود را در جهان بعد از مرگ اسیر جایی شبیه دنیا کنی
غیب را با ذهن خود آلوده نکن
اینکه نمیدانیم پس از مرگ ، برایمان چه پیش میآید بسیار هیجان انگیز است. به واقع تمام لطف و زیباییاش به همین است. آنها که برای حیات پس از مرگشان تئوری پردازی میکنند ، ذهنیت خودشان را فرافکنی میکنند. و ذهنیت تو ، حقیقت نیست ، ذهنیت توست. در شگفتم از کسانی که در همین دنیا ، نمیدانند که ساعتی بعد برایشان چه پیش میآید اما مرتب برای حیات واپسین قلمفرسایی میکنند!
ای دوست ! دست از وسوسهی غیبگویی بردار و غیباندیشی را کنار بگذار. غیب را با ذهن خود آلوده نکن. جریان زندگی را بپذیر و با آن جاریشو که تمام آگاهی در همین جاری شدن است.
به نام الله که بخشایشگر و با رحمت است
“لا اَدری گرایی”
ندانستن و گفتن نمی دانم، یک چیز است، گرایش به ندانستن و نمیدانمگرایی یک چیز دیگر است. این دو مفهوم را نباید خَلط کرد و اشتباه گرفت.
لا اَدریگرایی گرایش به ندانستن و نمیدانم است. آن یک ضعف بزرگ است و سالکان فرزانه آن را بر نمی تابند.
یک سالک معرفت تشنهٔ علم و دانایی است و با وجود این، هرگز بردهٔ دانستگیهایش نیست.
چنین کسی از اسارت هر دانستگی رهاست و در عین حال، دانایی همواره چون خدمتگزاری در خدمت اوست.
او نه تنها دانایی و معرفت را انکار نکرده است بلکه آن را در هر فرصتی شکار کرده است. او نسبت به داناییاش، مطلقاندیش و جزمیگرا نیست لکن دانایی و کارآمدیاش را باور دارد.
حال آنکه در لااَدریگرایی، شخص هیچ باور و گرایشی به دانستن ندارد. او از همان ابتدا هر دانستنی را انکار کرده است. از فهمیدن و دانستن گریزان است. گرایشاش به نافهمی و ندانستن است.
ای دوست، انکار دانایی، سالک با معرفت بار نمیآورد، جاهل حماقتپیشه می سازد. یک سالک فرزانه، میفهمد و عبور میکند. میداند و رها میشود. میبیند و در مییابد و میگذرد.
ورود به ملکوت عالم ،
با رها کردن دانستگی ها محقق می شود.
خطا نکن ، و این خدا را از خدایی نینداز. بگذار خدا همواره در وجودت حیرت به پا کند ، "ناشناختگیِ" او ، فرزانگی بیافریند. بگذار نه این باشد و نه آن. بگذار هر آن ، نامحدود تو را ببلعد. زیرا خدای وصف شده و محدود ، دیگر نمیتواند از جاهای وصف ناشده ، بر تو رحمت آرد ، زیرا تو وصفش کردهای و خدا ، همواره به شکل گمان بندهاش در میآید "اَنا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی".
برای تو همان میشود که به او گمان بردهای. و گمان محدود و توصیف شده ، تو را با محدودیت و حصار روبرو میکند. بگذار خدا لایتناهی و غیر قابل وصف و مافوق تصور باقی بماند. این به نفع توست. بگذار هر آن ، از هر جا و ناکجایی بر تو ببارد. در برابر او خاموش باش ، ساکت باش ، و فقط او را بپذیر و هیچگاه ذهن را به تحلیلش آلوده مکن.
مسعود ریاعی
خدا را چگونه می شناسی؟! چه گمانی به او بُرده ای؟ زیرا او در ظن و گمان تو بسر میبرد! "أنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی" (من نزد گمان بنده ام بسر میبرم). چه گمانی به او داری. پس با همان روبرو می شوی. همان از آنِ توست! خدای من، رحمن است. سرچشمۀ عشق و محبت است. زلال بخشندگی است. فَیَضان رحمت است. جز این خدا خدایی نمی شناسم.
“یَهدِی مَن یَشاءُ اِلیٰ صِراطٍ مُستَقِیمٍ”
(هر که را بخواهد به راه راست هدایت میکند)نور : ۴۶
دقت کن
نمیگوید هر که را که عالِم باشد،
نمیگوید هر که را که عابد و زاهد باشد،
بلکه میفرماید هر که را بخواهد!
پس هرگز از رحمت خداوند ناامید مباش هرچند خود را گناهکار بدانی. به خداوند بخشنده و مهربان ظن نیک داشته باش، چه هر کس با همان گمانی که دارد با او لقاء خواهد داشت.
پس با قلبت از آن یگانهٔ بینیاز بخواه که جزو این “مَن یَشاء” باشی. که اگر باشی رستگاریات قطعی است. مهم نیست کهای و کجایی. هر که باشی و هرجا که باشی، به بهترین راهها هدایت میشوی. هرگز در نمیمانی و وصولت به حقیقت قطعی است.
مسعود ریاعی
ارتقاء ایمان با معرفت”
به حق ایمان داشته باش اما هر روز با “معرفت” ایمانت را ارتقاء ببخش.
ایمان نیز لایه لایه است و هر لایهاش حکایتی خاص خود دارد. پس سطحی نباش، در سطح نمان، به عمق برو، اما با معرفت.
چه بسا کسیکه در لایهٔ دهم ایمان است چیزی بداند که برای آن کس که در لایهٔ اول ایمان است، کفر تلقی شود. و چه بسا حسنات لایههای سطحی برای سالکان لایههای عمیقتر، سیئات محسوب شود. پس همواره ایمانت را با “معرفت” ارتقاء ببخش تا از این تضاد و دوگانگی بِرَهی.
سالکان فرزانه اهل معرفتاند.
اهل حماقت و جزماندیشی و تعصب جاهلی نیستند.
و بدان که لطیفترین و اصیلترین نوع معرفت در وادی “خاموشی” دریافت میشود.
دین
دین ، یک معنای متعارف و بازاری دارد و یک معنای متعالی. در معنای متعالیاش ، دین قانون عالَم است و موجب نظم هستی است. چیزی نیست که از بیرون به هستی تحمیل شده باشد، جوهرهی آن است. هستی با دین سرشته شده است و چیز جدایی نیست. دین ، راهی زنده است که هستی با تمام عظمتش تسلیم وار در آن جاری است. دین همچون ایمان و آگاهی دارای مراتب است. حقیقت آن در تو به عنوان عالَم صغیر سرشته شده است. فطری است. آشناترین وجه وجودیِ توست.
انسانی که شریعت حقهای را میپذیرد، به واقع خود را آماده میکند تا این دانهی فطری را پرورش دهد ، تا به لایههای برتر دین عروج کند ، و از بینش متعالی آن برخوردار شود. هر چه که سالک با سلوکش به لایههای لطیفتر دین دست یابد ، آن را خالصتر کرده است. زیرا او نیک میداند که طبق نص صریح قرآن ، این دین خالص است که دین خداست. دینی که پر از شائبه و شک و تردید است ، دینی که آلوده به خرافات و توهّمات است ، دین خالص نیست. و چون خالص نیست ، طبق نصِ صریح ، دین خدا نیست. و دینی که دین خدا نباشد ، ناکارآمد و غیر قابل اعتماد است. "دین خالص" ، دینی است که از نافهمی و بدفهمی "خلاص" شده است. این خلوص ، این رهایی ، این خلاصی از هر گونه آلودگی و شائبه و برداشتهای متوهّمانه ، بسیار مهم و ضروری است. اگر نبود آیه به این محکمی بدان اشاره نمیکرد. "اَلا" حرف هشیاری است ، یک بیدار باش تمام است.
آنگاه که تو به مغزِ دینِ خدا دست یابی، یک انفجار نورانی در وجودت اتفاق میافتد ، یک روشن بینی شگرف. و آن این است که در مییابی که دین، جز عشق و محبت نیست. همچنان که امام باقر(ع) فرمودند ؛ "هَلِ الدِّینُ اِلّا الحُبّ" (آیا دین جز عشق و محبت است؟!). این به واقع مغز دین است. او به مرکز عشق و رحمت رسیده است. اینجا سرشار از پاکی و قداست است. و دین خالص ، همین است که امام باقر(ع) میفرمایند.
براستی اهل ایمان رستگار شدند)
رستگاری در خود ایمان است، نه نتیجه ای که بعداً بیاید! و این نکته ای قابل تأمل است. نمی فرماید که ایمان بیاورید تا در آینده رستگار شوید! بلکه این آیه شریفه رستگاری و نجات را به محض ایمان داشتن، محقق می داند. این یعنی نجات، در خود ایمان نهفته است. و ایمان، باور ذهنی نیست! به معنای فکر کنم و اگر با ذهنم جور در آمد، آنگاه قبول کنم، نیست! آن را ایمان نمی گویند، آن را قبول کردن ذهنیات خودت می گویند! حال آنکه اساس ایمان، بر پذیرش غیب و نادیده هاست "یُؤمِنُونَ بِالغَیبِ". باور داشتن به آنچه که می بینی و آنچه که می دانی را ایمان نمی گویند، آن در حوزه ی علم و دانش است. ایمان، "ناشناختنی" را نشانه رفته است، مطلق نامتناهی را! ایمان نوری است که قلب را منوّر می کند و وجودت را روشنی می بخشد. نشانه ی ایمان، یک پذیرش تام است. کنار گذاشتن برداشت های ذهنی و نفسانی است. ایمان، سکنا گزیدن در کیفیت تسلیم محض است. تسلیم به جریان نابِ هستی، به هستی ساز بزرگ، به راستی و درستی.
ایمان" به فکر نیست، ایمان به برداشت نیست، ایمان به آرزو و آرمان نیست. ایمان به این چیزها نیست. باور به فکر و برداشت و خیال و آرزو که ایمان نیست. اینها را ایمان نمی گویند. ایمان، به حقیقت آنچه که "هست" و از جنس "هستی" است اطلاق می شود. آنچه که "هست"، اگرچه به تمامی درکش نکنیم. لذا ایمان امری واقعی است، پیوندی عمیق با زندگی و در "حال" است. از جنس "هست" هست. توهّمی نیست. قرار نیست که ما به تصوّرات مان، به توهّمات مان، ایمان داشته باشیم. این دور افتادن از "حقیقت" است. ما همواره به آنچه که "هست"، به حقیقت زنده و جاری، ایمان داریم. ایمانی که قرآن می گوید از جنس "حیات" است. آن به معنای ایمان داشتن به حرفهای جور واجور و توهّمات و القائات بی اساس نیست. ایمان پذیرش تام حقیقت زنده است و آن به آن نو می شود و پویاست. زیاد شدنی است "فَزادَهُم اِیماناً". پس چشمانت را باز کن و هستی و جریان حیات را هشیارانه بنگر. "زنده" را ایمان داشته باش. "حی" را. "هُوَ الحَیُّ لا اِلهَ اِلّا هُو" (آن "زنده" است که هیچ خدایی جز او نیست). مرده نجات بخش نیست، "زنده" نجات بخش است. "زنده" را ایمان داشته باش.
ایمان، تثبیتکنندهٔ بود و نبود است”
از منظری باطنی میتوان گفت؛ ایمان، عامل تثبیت بود و نبود است. اگر به وجود خدا ایمان داشتهباشی، پس برای تو هست. و اگر نداشته باشی برای تو نیست. زیرا اگر ایمان نداشتهباشی، حتی اگر در هر جهانی با آن روبرو شوی به خدائیش اذعان نخواهیداشت. زیرا از اول قرار را بر بیایمانی گذاشتهای.
اگر به معجزه ایمان داشتهباشی، برای تو معجزه هست و اگر به وجود آن بیایمان باشی، برای تو نیست. حتی اگر روزی با معجزهای روبرو شوی، خواهی گفت؛ یک کلکی پشت آن است! پس برای تو نخواهد بود.
این ایمان است که بود و نبود چیزی را تثبیت میکند. ایمان فراتر از دانشهای متداول عمل میکند. حوزهاش کیفیتی دیگر است. حال این به خودت ارتباط دارد که ایمان داشتهباشی، یا نداشتهباشی. چه تو با ایمان یا بیایمانی راه خودت را برمیگزینی.
ای دوست، یک سالک حق، نظریهبافی و ایدئولوژیبازی را کنار گذاشته است. از این دامها عبور کرده است. او در هیچ مرحله از سلوکش وارد چنین بازیهای خطرناک و مهلکی نمیشود. جز این باشد سالک حق نیست. بلکه بندهٔ برداشتهای خودش است.
سالک حق کسی است که دارای ذهنی باز و شفاف و آزاد است. کسی است که سلوکش همواره بسوی آن بیکرانه مطلق ناشناختنی است که در وصف نمیگنجد. کسی است که در این مسیر رهایی از همهٔ بندها و اسارتسازیهای ذهن تاریکاندیش گذشته است. و یادت باشد که بندگیِ خدای مطلق، با رهایی از هر بندی محقق میشود. بیبندی و بیاتکایی به غیر خدا، بندگی و اتکا به خدای احد واحد است.
مسعود ریاعی
وقتی سفرهات را از این هستی بیکران جدا کنی، به واقع یک “من” مجزا ساختهای. این “من” همان رنج است. خودْ دستگاه رنجساز است.
در حقیقت هیچکس رنج نمیکشد و نباید هم بکشد بلکه تنها این منِ موهوم خودساخته است که میپندارد در حال رنج کشیدن است. و تو خودت را با این منِ ذهنی یکی پنداشتهای. حال آنکه “من” که نباشد رنجی هم در کار نیست. نکته را دریاب.
وقتی بیذهن و بیمن میشوی.
وقتی به وحدت در میآیی، وقتی نفسات کاملاً بیخواهش و بیآرزو میگردد، کدام رنج؟! چه رنجی؟!
یکبار هم که شده به درستی امتحان کن و ببین آیا در آن کیفیت رنجی را حس میکنی؟!
اگر یکبار به قول پیامبر(ص)؛ قبل از مرگ، بمیری[یعنی این “منِ ذهنی” بمیرد]، خواهی دید که رنج هم مرده است. زیرا این منِ ذهنی مرده است. لکن چون این “من” را دوباره باز گردانی و ریاست خود را به او سپاری، رنج و رنجیدن نیز با توفانی از افکار و اوهام رنگارنگ دوباره آغاز شده است. این یعنی کلید روشن و خاموش کردن رنج را خداوند در وجود خودت نهاده است.
میتوانی در درون رنج نبری، میتوانی خودِ متعالات باشی بدون من، میتوانی با مرگ من، همه باشی، کل باشی، و تسلیموار با جریان ناب حیات با هماهنگی تمام همسفر شوی. هرجا که رفت
رهایی از رنج”
اگر مدام به رنج فکر کنی، رنج خواهی کشید. هر رنجی را آگاهانه بنگر آنگاه از آن عبور کن. در رنج نمان. اگر چشمانت مدام بدنبال رنج باشد، اگر فکرت مدام حول رنج بگردد، این یعنی تو در حال گرفتن رنج بیشتری. و پیوسته رنج بر رنجات میافزایی. و بدیهی است که در چنین وضعیتی تمامی جوانب زندگیات پر از رنج شود.
راه رهایی از رنج، مدام به آن فکر کردن و پیوسته سخن گفتن از آن نیست.
اینجا گردنه ای است که اگر کسی موفق به عبور از آن شود، “راه” را طی کرده است. و آن آزاد کردن برده است! شاید بگویی اکنون در قرن بیست و یک، که برده ای وجود ندارد، تا آزادش کنیم! اشتباه می کنی. این توهّمی است که بسیار دیگری نیز دچارش گشته اند. عصری را که در آن بسر می بریم، اوج برده داری های پیچیده و نوین و رنگارنگ است. برده داری این عصر، روی برده داری های قرون گذشته را سپید کرده است. برده داری های ایدئولوژیکی، برده داری های آرمان گرایانه، برده داری های بانکی، برده داری از طریق مواد مخدر، برده داری های جنسی، برده داری از طریق ورزش های پولساز، برده داری از طریق برانگیختن احساسات و عواطف، برده داری از طریق ایجاد رعب و وحشت، برده داری از طریق خواب های مغناطیسی،… و بالاخره در یک کلام بردگی ذهنی که مادر همه ی این بردگی ها محسوب می شود. می بینی که بردگان بسیارند. برای آزاد کردن، اول باید خود آزاد شوی. “مُخلَص” شوی. از تعلقات رها باشی. بی خواهش و بی آرزو گردی. باید اول، خودت را بِرَهانی تا رهاننده شوی. و تو اینگونه از گردنه عبور میکنی. اینگونه از این چرخه ی رنج می رهی …
حفظ کردن چیزی، یعنی “محدود” کردن آن. آنکه همواره در اندیشه ی حفظ خویش است ناچار است که گستره ی حیاتِ خود را محدود کند. هر چه این اندیشه قویتر باشد، محدودیت نیز شدیدتر است. “نامحدود”، نیازی به حفظ خود ندارد، زیرا همواره فرادست است و به چنگ نمی آید. شیفتگان قدرت و شهرت و ثروت، و به طور کلی اهل حماقتی که خود را به دنیا فروخته اند، بشدت محدودند، زیرا برای حفظ منیّت موهوم شان و مایملک موهوم ترشان، چاره ای جز اِعمال محدودیت های بیشتر بر زندگی خویش ندارند. اساساً ترس، محدودیت به بار می آورد. و اینان ترس در وجودشان نهادینه شده است.
اما سالکی که واصل به نامحدود است، و از این “وصل” آگاه است، رها از هر تعلقی است، او از اینگونه ترس ها، آزاد و رهاست. زیرا چیزی از خود ندارد که بخواهد آن را حفظ کند، او همه ی جان و مالش را به خدا فروخته است. به آیه “اِنَّ اللهَ اشتَری” لبیک گفته است. چنین کسی در اندیشه ی حفظ خود نیست، چه این آسمان است که موظف است در اندیشه ی حفظ او باشد. خریدار خداست، پس همو باید اموالش راحفظ کند، که می کند. چنین سالکی براحتی و در امنیت کامل از هر دیار و بیابانی گذر می کند، شجاعانه به هر عالَمی وارد می شود، هر کجا که مقدّر است بیتوته می کند، با هر کس که صلاح بداند، مصاحبت می کند، و خوفی به دل راه نمی دهد. این چنین زندگیِ آزادمنشانه ای خاص اینان است. انسانهای محدود، انسانهایی که پر از ترس اند، و همواره در اندیشه ی حفظ خویش اند، پیش از مرگ، مرده اند. و مردگان کجا معنا و مفهوم چنین آزادیِ زنده ای را در می یابند. حقیقتاً سخن مسیح (ع) حکیمانه است؛ “آنکه در اندیشه ی حفظ جان خویش باشد، آن را از دست داده است. و آنکه جانش را تقدیم کند، به واقع آن را بدست آورده است” …
ما هر رنج و عذابی که می کشیم حاصل دستاورد خودمان است و خداوند نسبت به بندگانش ستمکار نیست "وَ اَنَّ اللهَ لَیسَ بِظَلّامِِ لِلعَبید". ظلم را به خداوند بخشنده و مهربان نسبت مده که آنچه که میکشیم ماحصل تصمیمات و عملکرد خودمان است. تجسم اندیشههای تاریکی است که در روند زندگی به آن دامن میزنیم. و آدمی همواره با ثمرهی همان چیزی روبرو می شود که به آن باور دارد. شرک و خودپرستی جز میوهی تلخ زَقُّوم نخواهد داشت ، تکبّر جز به آتش مذلّت نمیانجامد ، و بیعدالتی جز به فقر و نکبت و قهر منجر نخواهد شد. این یعنی ما همواره کاشتهی خود را درو میکنیم.
حال اگر بشر بخواهد از این رنج خودخواسته بِرَهَد ، چارهای ندارد جز اینکه دست از اندیشههای تاریک و نفسانی خود بردارد. چه با تغییر شعور ، بدون شک زندگی تغییر خواهد کرد. زیرا بین "شعور" و "زندگی" رابطه ای قطعی و مستقیم بر قرار است.
ای دوست سالکم؛ اگر اختلافی در برداشتها و دریافتها میبینی، این بخاطر اختلاف سطح شعور آدمیان است.
از فهم هر کس میتوانی دریابی که در کدامیک از این لایههای هفتگانه و یا عوالم سبعه به سر میبرد. و اِلّا کلمه واحد است. این میزان شعور انسانهاست که آن را متکثر کرده است.
تناسب آگاهی با حیات”
مراتب آگاهی، همپایهٔ مراتب حیات است. این یعنی جریان حیات همواره با جریان آگاهیِ متناسب با خودش در حرکت است.
هر دورهای از حیات، آگاهی خود را دارد و هر آگاهیای حیات خود را. حیات رو به جلو، آگاهی رو به جلو میطلبد.
در زندگیِ سالم و متعادل، حیات و آگاهی باید در هماهنگی کامل به سر برند. نباید بین آگاهی و حیات فاصله انداخت.
دانستگیهای مرده و ناکارآمد به درد حیات زنده نمیخورد.
حیات زنده، آگاهی زنده میخواهد. اگر کسی این مهم را درک نکند و در تناسب ایندو اختلال ایجاد کند، بیشک زندگیِ خود را به تاریکی رانده و فرصت رشد و تعالی را از خود سلب کرده است.
نکات قرآنی
فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ
(بر فراز هر صاحب علمی، دانایی برتر و دیگر است)
این آیه به وضوح به تو میگوید که نباید در حصار هیچ علمی بمانی. اسارت علمی بدترین اسارت هاست. اینکه تصور کنی آنچه را که دریافتهای تام و تمام است و بالاتر از آن دگر چیزی نیست. این همان بیماری جزمینگری است که گریبان جهان امروز را گرفته است. ایدئولوژی های گوناگون و تعصبهای مختلف از همینجا سر بر آورده اند. قرآن هرگز دروازههای آگاهی را نبسته است. بلکه همواره بسوی آگاهی نامحدود و مرحله به مرحله اشاره دارد. و راه درست و رستگاری نیز همین است. دانستگی اگر زاد و ولد نکند، اگر بارور نشود، تبدیل به زندانی تاریک و خفقان آور میگردد. ایدئولوژی های مختلف در سراسر جهان از این رو راه به جایی نمیبرند که به یک دانستگی جزمی و لایتغیر چسبیدهاند و تنها فقط همان را درست و به حق میدانند. بی شک چنین کسانی از برکات این آیهی شریفه محروم اند. گویی نمیخواهند بدانند که بر فراز هر صاحب دانش و ایدئولوگی، دانایی فراتر و بزرگتری هست. ای دوست، قرن جدیدِ پیش رو، عصر فهم و عمل به این آیه شریفه است. قرن گذشته، گذشت! آن عصر ظهور انواع ایدئولوژی های رنگارنگ بود که هر کدام از سرزمین های مختلف با داعیهی نجات و مدیریت جهانی، سر بر آوردند و البته جز خسارت و ویرانی و تاریکی بیشتر نیز به بار نیاوردند. رهایشان کن که عصر پیش رو، عصر نقد ایدئولوژی ها و رهایی از آنهاست. و این اتفاقی جهانی است که در شُرُف افتادن است. زیرا “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ”! این جهان بسوی “عَلِیمٌ” به پیش می رود. بسوی دانایی برتر! باید با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ بود، آن به آن، تسلیم آگاهی برتر بود. چه هر کس با آن هماهنگ نباشد، فرصت حیات طیبه اش را باخته است.
ای دوست، مراتب آگاهی همچون نردبان است. بر فراز هر پله که گام نهی، پله ای دگر بر فراز آن قد علَم کرده است. این یعنی هر لایه ای از آگاهی را که درک کنی، لایهی دیگری از آگاهی انتظارت را میکشد. بدان که عصر پیش رو، عصر عروج به لایهی دیگر آگاهی است. پس با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ باش و جزم اندیشی را در قلمرو های مختلف اندیشه، رها کن، و با تأسی به این آیهی شریفه، نسبت به جریان آگاهی باز و پذیرا باش.
برگرفته از مجموعه نکات قرآنی
مسعود ریاعی
نکات قرآنیبرای هر زمان معینی، کتابی است!
"لِکُلِ اَجَل ٍ کِتابٌ "
(برای هر زمان معینی، کتابی است!)
"اَجَل"، زمان و فرصت معین را گویند، و هر چیزی سرآمد و پایانی دارد؛ "لِکُلِ شَیءِِ اَجَلٌ". [لطفا با دیدن کلمه اَجَل، فکرت به مرگ و میر متعارف نرود تا با هم در معنایی دیگر سلوک کنیم]. اینکه در آیه به کلمه "کتاب" یعنی حکم نوشته شده، اشاره رفته است نشان از پایان دوره ها و گذرا بودن شان است. هر دوره ای برخوردار از انرژیها و آگاهیهای ویژه خود است. حال چه آن یک دوره از زندگی انسان مشخص باشد، و چه یک دوره از حیات جوامع انسانی. نکته این است که هر دوره و زمان معین، بر طبق کتاب خود یعنی متناسب با مقتضیات زمان و مکان خود ره می سپارد و به پایان خود می رود. هیچ دوره ای مثل هم نیست چه آگاهی ها و انرژی هایشان یکسان نیست. کسی نمی تواند و نباید آگاهی های عصر اموی و عباسی و صفوی و غیره را که به واقع اَجل شان در آن بسر آمده، به عصر کنونی که خود آگاهی های خود را دارد، تلقین و تحمیل کند. چنین کاری یک خسارت بزرگ و خروج از زندگی حکیمانه است. کتاب اَجل ما، مجموعه آگاهی های دوره ی خود ماست، که در وجود خود ما ثبت است و اکنون نیز در آن به سر می بریم. قرآن کریم چنان پر بار است که برای هر اَجل و دوره ی معینی، سخن متناسب با همان دوره را داراست. به عبارتی هر قومی در قرآن، چه آنها که در گذشته بوده اند و چه آنها که بعداً می آیند، حال و روز خودشان را دارند. کتاب، واحد است اما احکام اداره ی هر دوره از حیات، متناسب با شعور و آگاهی های همان دوره است. در روایات داریم که قرآن یک کتاب جاری است و هنوز بسیاری از آیاتش به وقوع نپیوسته اند. و این آن نکته ی حیات بخشی است که نسل های هر دوره باید بدان توجه کنند. یعنی شبیه خود و هماهنگ با دوره ی خود باشند، نه مقلد دوره های دیگر. زیرا اَجَل شان با اَجَل هر دوره ی دیگری متفاوت است. به قول قرآن: "تِلکَ اُمَّهٌ قَد خَلَت لَها ما کَسَبَت وَ لَکُم ما کَسَبتُم " (آنها مردمانی بودند که اکنون در گذشته اند؛ دستاوردشان مالِ خودشان و دستاورد شما نیز از آنِ خودتان!)
برگرفته از مجموعه نکات قرآنی
مسعود ریاعی
آگاهیهای جدید و دریافتهای نو”
حقیقت با آنکه در ذات خود یگانه است، اما در جریان همیشه جاری حیات امری پویا و متغیر مینماید. امروز در شأنی است و فردا در شأنی دگر.
“کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأنٍ”.
حق هر روز تجلّی خاص خود را دارد. کار خود و موقعیت خود را دارد. چه بسا دیروز چیزی برایت کاربرد داشت و امروز چیز دیگری برایت کاربرد داشته باشد. چه بسا دانش دیروز کفایت امروز را نکند و داروی دیروز علاج درد امروز نباشد. این آیه شریفه به صراحت بیان میکند که بنیادگرایی دینی به معنای واپسگرایی امروزیاش از اساس غلط است. خلاف مشی قرآن و اسلام است.
□ سالک حق کسی است که با جریان زندهٔ حق هماهنگ به پیش میرود. چه نیک میداند که هدایت امری پویاست. لایه لایه است. برای گذر از هر مرحله از حیات باید با جریان زندهٔ هدایت الهی همراه و هماهنگ بود و با چشم حقشناس حقیقت هر روزه را در هر موقعیتی تشخیص داد. بدان جزماندیشی از بزرگترین موانع سلوک اِلَی الله است. سالکانه از این مانع گذر کن. هر روز آمادهٔ آگاهیهای جدید باش. آمادهٔ دریافتهای نو و ارائهطریقهای زنده و بیمانند حق باش. در سطح نمان و راضی نشو که در سطح بمانی، چه در پیش رویات مراحل عدیده و عمیق بسیار است و هر مرحله نو به نو آگاهیهای خاص خود را میطلبد.
مسعود ریاعی
این جهان به پویایی خودش زنده است. خداوند آن را پویا آفریده است. این یعنی چیزی که امروز هست همان چیزی نیست که دیروز بوده است. این جهان آن به آن در حال تحوّل و تطوّر است. فلذا نمی توان آن را با یکسری قوانین جزمی و لا یتغیّر اداره کرد. خداوند خود آن را به پویایی اداره می کند. یکی از دلایل بیشمار بودن اسماء خدا همین است. هر فصل و دوره ای را اسمی حاکم است “وَ لا تَکرارَ فِی التَجَلّی”! فلسفه ی وجودی ناسخ و منسوخ نیز همین است. هم آیات ناسخ و منسوخ دارند و هم احادیث. این یعنی حکمی که دیروز کاربرد داشته، ممکن است امروز کاربرد نداشته باشد. آیات و احادیث، عام و خاص دارند، مطلق و مقید دارند، ظَهر و بَطن دارند… کسی که خالی از چنین درایتی باشد نه قرآن را شناخته نه احادیث را. اینطور نیست که هر که دلش خواست آیه یا حدیثی را برای هر زمان و موقعیتی تجویز کند. همچنانکه نمی توان هر دارویی را در هر زمان و موقعیتی تجویز کرد. چنین کاری نه تنها حلّال مشکلات نیست بلکه دردسر ساز است. بدون شناخت مقتضیات زمان حکم راندن به حق ممکن نیست. زیرا آگاهانه نیست. حاکمیت پویا حاکمیت الهی است. و این فهم می خواهد و حکیم با درایت می طلبد. عالم به دین خدا کسی است که این نکته را به خوبی دریافته و برای هر عصری و نسلی کاربردی ترین شیوه های رشد و تعالی را تقدیم کند.
مسعود ریاعی
هیچ عقل سلیمی چیزی را که نمیداند و از حقیقت آن بی خبر است، انکار نمی کند. طالب حقیقت آیات خدا را تدبر میکند، تحقیق و پژوهش میکند، نه انکار. انکار کردن، آن هم بدون آگاهی از حقیقت امر، خبط و نامعقول است. بحث و پژوهش یک چیز است، جدل و انکار چیز دیگریست. فرق این دو را باید به نیکی دریافت. انکار چیزی تنها زمانی صحیح و قابل اتکاست که ریشه در خِرَد و شهودی یقینی داشته باشد. انکار چیز نفهمیده و ندانسته، یک حماقت است. ارزش نیست. محرومیت است. بدان که انکار هر حقیقتی ابتدا گریبان خودِ انکارکننده را می گیرد. خودِ او را از آن حقیقت محروم میکند. کسی که “حق” و آیات حق را انکار کند، به واقع خود را محروم کرده است. به خویشتن خویش و به روح حقیقت جُــوی خــــود ضرر زده است
مسعود ریاعی
دست از قضاوت ها و حکم کردن های ذهنیات بردار. انقدر قطعی در بارهی هر چیز سخن مگو. حتی اگر مجبور به گفتن شدی، فقط نظر بده و قضاوت نکن.زندگی خودت را در کلاف قضاوتها و نظراتت مپیچان و برای خودت عاقبت سخت و طاقت فرسا مساز. بدان که برخی قضاوت ها غیر قابل جبراناند. خونبار و نابودکنندهاند. از بین برندهی جان و مال و آبروی مردماناند. وقتی حکمی را به قطع و یقین نمیدانی و با مصداقش آشنا نیستی، مگو. وقتی از حقیقت و تأویل آیهای بی خبری، از آن داد سخن مده، و خود و دیگران را به دردسر مینداز.
مسعود ریاعی
دوست، اگر این آیه را نیک دریابی دست از قضاوتهای ناقص و نفسانی هر روزه خواهی شست. زیرا در خواهی یافت که لازمهی هر قضاوت به حقی، آگاهی همه جانبه است. باید ظاهر و باطن هر قضیه را به تمامی دانست. باید علیم و سمیع و بصیر بود. و اینها همه از اوصاف خداست و از اوصاف نفس بشری ما نیست. تمامی قضاوت های ما، ذهنی است، احساسی است، ظاهری است، ناقص و ابتر است. قضاوتهای ما تیر در تاریکی انداختن است. به واقع قضاوت نیست، حماقت و جهالت است. ما برداشت های تاریک خودمان را برون فکنی میکنیم. ما ناآگاهیم و با این وجود، ذهنهای تاریک اندیش و افسارگسیختهمان، عاشق قضاوت در بارهی این و آن است. مدام حکم صادر میکند و مـــدام ازقضاوت هایش نشخوار میکند. حال آن که در این هستی هیچ قضیهای نیست مگر آن که ظواهر و بواطـــن بسیار دارد. پشت پردههای بسیار دارد. ای دوست، بــــــدان کـــه “مِن دُونِ الله”، هیچگونه قضاوت تمام و به حقی ندانند و ندارند؛ "وَالَّذِینَ یَدعُونَ مِن دُونهِ لا یَقضُونَ بِشَیءِِ"! قضاوت درست و به حق، تنها با القا خودِ حق تعالی ممکن است. حق است که قضاوت حق میکند. باطل را یارای قضاوت حق نیست. چه همواره از کوزه همان برون تراود که در اوست. پس دست از قضاوت ها و حکم کردن های ذهنیات بردار. انقدر قطعی در بارهی هر چیز سخن مگو. حتی اگر مجبور به گفتن شدی، فقط نظر بده و قضاوت نکن. و اگر مجبور نشدی حتی نظر هم نده! زندگی خودت را در کلاف قضاوتها و نظراتت مپیچان و برای خودت کارما و عاقبت سخت و طاقت فرسا مساز. بدان که برخی قضاوت ها غیر قابل جبراناند. خونبار و نابودکنندهاند. از بین برندهی جان و مال و آبروی مردماناند. وقتی حکمی را به قطع و یقین نمیدانی و با مصداقش آشنا نیستی، مگو. وقتی از حقیقت و تأویل آیهای بی خبری، از آن داد سخن مده، و خود و دیگران را به دردسر مینداز.
حکومت فقط از آنِ خداست، یعنی از آنِ ذهن و ذهنیات من نیست. از آنِ برداشت های من نیست. از آنِ احساسات و عواطف کور من نیست. از آنِ خدای مطلق است. این یعنی از آنِ این گروه و آن گروه نیست. از آنِ قرائت ها و نظریه پردازی های بسته و محدود نیست. از آنِ خدای نامتناهی و نامحدود است
حکم و حکومت خدا، پویاست. بسته و محدود نیست. یک وجه ندارد و دارای وجوه مختلف است. زیرا او هر روز در کاری است؛ "کُلَّ یَومِِ هُوَ فِی شَأنِِ "! این یعنی هر روز جریان آگاهیِ خاص خود را دارد. مقتضیات خود را دارد. حکومت خدا همچون جریان زندهی حیات است. آن به آن، رساننده به رشد و کمال است. سرشار از خلاقیت است. مدام در "خلق جدید" است. نو به نو پیش رونده است. و"لا تَدرِی لَعَلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلکَ اَمراً " (و تو چه دانی، شاید خداوند بعد از این حکم جدیدی صادر کند)!
ای دوست، حکومت خدا، یک حکومت زنده است. در "حال" است. منجمد و غیر منعطف نیست. آن حکومت رهایی است. خلاص میکند. "مُخلَص" می سازد. و "مُخلَصِین" یعنی رهایی یافتگان، پیروان واقعی حکومت خدایند. زیرا تماماً تسلیم اویند و با اویند و همراه او. آنها زنده و پویایند. اهل پافشاری بر برداشت های تاریک ذهنی خود نیستند. پس نه خود را هلاک می کنند و نه دیگران را.
نگاه ها و برداشت های ذهنی ما، از این جهان، غالباً غیر واقعی و اشتباه است. شرطی شده اند. ما خیال می کنیم که درست می بینیم. ما هنوز دیدن را نیاموخته ایم. و تا وقتی برای این نگاه ها و برداشت هایمان، اصالت قائل باشیم هرگز نمی توانیم همراه خوبی برای خداوند باشیم و از آگاهی هایش بهره مند شویم. دریاب نکته را! یک سالک آن به آن از برداشتها و قضاوت های ذهنی و نفسانی اش دست می شوید، زیرا چنین کسی همراهی با خداوند را طالب است. قصه ی همراهی موسی(ع) با خضر(ع) نیز چنین درسی در مغز آن نهفته است. بدان تنها با “تسلیم” است که نگاهت درست و واقعی می شود. نگاهی که خالی از انگیزه ها و برداشتهای نفسانی است.
اگر مدام گذشته را بیاد آوری، اگر گذشته را مرتب با ذهنت بپرورانی، این یعنی گذشته هنوز نگذشته است. نمیگذاری که بگذرد. پس هنوز بر تو مسلط است و بر تو ریاست میکند.
مگذار ذهنت گذشتهٔ مرده را ریاست بخشد و لحظات حال عمرت را ببلعد. مگذار این مرده زندهخواری کند.
یکبار برای همیشه با آن خداحافظی کن و نو شو.
که زندگی ماجراهای شگفت بسیار دارد.
وقتی سفرهات را از این هستی بیکران جدا کنی، به واقع یک “من” مجزا ساختهای. این “من” همان رنج است. خودْ دستگاه رنجساز است.
در حقیقت هیچکس رنج نمیکشد و نباید هم بکشد بلکه تنها این منِ موهوم خودساخته است که میپندارد در حال رنج کشیدن است. و تو خودت را با این منِ ذهنی یکی پنداشتهای. حال آنکه “من” که نباشد رنجی هم در کار نیست. نکته را دریاب.
وقتی بیذهن و بیمن میشوی.
وقتی به وحدت در میآیی، وقتی نفسات کاملاً بیخواهش و بیآرزو میگردد، کدام رنج؟! چه رنجی؟!
یکبار هم که شده به درستی امتحان کن و ببین آیا در آن کیفیت رنجی را حس میکنی؟!
اگر یکبار به قول پیامبر(ص)؛ قبل از مرگ، بمیری[یعنی این “منِ ذهنی” بمیرد]، خواهی دید که رنج هم مرده است. زیرا این منِ ذهنی مرده است. لکن چون این “من” را دوباره باز گردانی و ریاست خود را به او سپاری، رنج و رنجیدن نیز با توفانی از افکار و اوهام رنگارنگ دوباره آغاز شده است. این یعنی کلید روشن و خاموش کردن رنج را خداوند در وجود خودت نهاده است.
میتوانی در درون رنج نبری، میتوانی خودِ متعالات باشی بدون من، میتوانی با مرگ من، همه باشی، کل باشی، و تسلیموار با جریان ناب حیات با هماهنگی تمام همسفر شوی. هرجا که رفت!
بدون شک تا چندی دگر نسلِ صلح، نسلِ صالح، چون نیلوفری از این باتلاق جنون سر برون خواهند زد. صلحی که ذهنی نیست. قراردادی نیست. حاصل دیپلوماسی نیست. آیین نامه ندارد. بلکه صلحی است آزاد که از قلب اَبَر انسان برون میزند. و چون نوری نسلِ فرهیخته را فرا میگیرد. یک “صلحِ کلِ” همه گیر. دیگر اتصال به الوهیتِ آسمان را ذهن عهده دار نخواهد بود بلکه این فراذهن است که در ارتباط تنگاتنگ با آن است. و ذهن از جایگاه پروردگاری، به جایگاه اصلی خود یعنی در حد یک وسیله تنزل خواهد نمود. جهان اینگونه از هیپنوتیزم ِحق بجانبی، رها خواهد شد. و آنگاه است که خواهند فهمید؛ حق به جانب هیچ کدامشان نبوده است. چه “حق” همواره فراتر از این اوهام است.
ای دوست، یک سالک حق، نظریهبافی و ایدئولوژیبازی را کنار گذاشته است. از این دامها عبور کرده است. او در هیچ مرحله از سلوکش وارد چنین بازیهای خطرناک و مهلکی نمیشود. جز این باشد سالک حق نیست. بلکه بندهٔ برداشتهای خودش است.
سالک حق کسی است که دارای ذهنی باز و شفاف و آزاد است. کسی است که سلوکش همواره بسوی آن بیکرانه مطلق ناشناختنی است که در وصف نمیگنجد. کسی است که در این مسیر رهایی از همهٔ بندها و اسارتسازیهای ذهن تاریکاندیش گذشته است. و یادت باشد که بندگیِ خدای مطلق، با رهایی از هر بندی محقق میشود. بیبندی و بیاتکایی به غیر خدا، بندگی و اتکا به خدای احد واحد است.
خالی بودن چه همراه خوبی است!”
روند زندگی دنیوی اینست؛
ورود با دست خالی
خروج با دست خالی
و خوشا بحال آن کس که در میان این ورود و خروج، ذهنش هم خالی و بیتعلق باشد.
چنین کسی عروج را بر خود آسان نموده است.
خالی بودن، چه همراه خوبی است.
مسعود ریاعی
.
" تعالی وجودی "
تعالی معرفتی با تعالی وجودی ارتباط مستقیم دارد. هرچه سالک معرفتش نسبت به هستی ، بیشتر شود ، هستیاش نیز گسترش مییابد. معرفت ، غیر از حفظ کردن واژهها و جمعآوری اطلاعات است. در معرفت ، دریافتهای خود تو از حقایق هستی است که ارزش دارد ، نه قیل و قال این و آن ...
آخرین و مهمترین و حساسترین مرحلهی معرفت آن است که سالک باید شجاعانه همهی دانستنیهایش را بدور بریزد تا آگاهیِ فراتر را که از جنس آگاهیهای پیشین نیست و در زمان و مکان نمیگنجد ، در خود متجلی کند.
اینجا مرحلهای است که تمامی دانستهها ، به "ندانستن" و "ناشناخت" تبدیل میشوند. و اینجاست که یک "نمیدانم" حقیقی بروز میکند ، "نمیدانمی" که از هر "میدانمی"، اصیلتر و کارآمدتر است. و دقیقاً "تسلیم محض" در این کیفیت است که بارز می شود. عَلَی الاَسَف بسیاری از سالکان در همین مرحله رسوب میکند ، زیرا شجاعت دور انداختن دانستههای خود را ندارند.
مسعود ریاعی
حقیقت ورای کلمات است!"
مرحله ای است متعالی که سالک باید از کلمات عبور کند. از ورطه شان خارج شود. زیرا در این مرحله کلمات خود حجاب می شوند و به جای ایجاد رابطه ای روشن، مخدوش کننده ی حقایق می گردند. سالک در این مرحله ی متعالی تنها با سکوت همه جانبه است که می تواند با حقیقت آنچه که هست ارتباط برقرار کند. انتقال آگاهی در این مرحله، دیگر توسط واژه ها صورت نمی گیرد بلکه از طریق ارتعاش وجود تو میسر می شود. وقتی زبان و ذهن و قلبت آرام است، آنچه که هستی بر تو از حیات و آگاهی بتاباند، در تو ارتعاشی طبیعی و خودانگیخته به وجود می آورد که همان بی تحریف، انتقال دهنده ی پیام حقیقت است. این بالاترین نمود "زنده" بودن است. این غایت وجود انسانی است و هر کسی به این مرتبه متعالی نمی رسد مگر آنکه خاموشی و قدرت سکوت را با سلوکی جانانه دریافته باشد.
آن روز که ذهن و ذهنیات و برداشتها و فلسفهبافیها و عرفان بازیها همه از میان برخیزد ، تو تازه مُلک خدا را خواهی دید. قبل از آن فقط تصورات خودت را دیدهای و میبینی. مُلک خدا تنها زمانی نمایان میشود که تو از اسارت برداشتها و نظریههایت رها شده باشی. باز شده باشی. پذیرا شده باشی. از زندان پیش ذهنیها و قضاوتهایت خلاص گشته باشی. مُخلَص شده باشی. و دیدن چنین روزی در “حال” اتفاق میافتد. نه در گذشته و آیندهی معدوم.
“الیوم” است!
دقت کن! هم اکنون و همین جاست. این همان روزی است که تو از شر کثرت خلاص میشوی. یگانگی را فهم میکنی. و در خواهی یافت که تنها یک نیروست که جهان را در بر گرفته است. نه دو و نه چند.
نیرویی که بر همه چیز چیره است.
ای دوست ، تنها مراقبهای اصیل تو را به چنین آگاهی نابی رهنمون میشود.
قضاوت و مشاهده
ریشه خودبزرگ بینی تو همینجاست. تو خودت را ملاک همه چیزهای پسندیده و ناپسند می پنداری. و تا وقتی اینگونه است حماقت و افسردگی هم رهایت نخواهد کرد. تو اینگونه نمی توانی خلق خدا را دوست داشته باشی زیرا آنها را به دوگانگی می بینی. خوب ها و بد ها. خوب ها موافق تو اَند و بد ها مخالف ات. تو دنیایت را به دست خودت تقسیم می کنی، جبهه بندی به راه می اندازی، مخالف تراشی می کنی. و این کار را خودِ ذهنی ات می کند نه کس دیگر. حال آن که از اساس نمی دانی بسیاری از همان کسان که در طول زندگی مخالف خواست تو عمل کردند، به واقع به نفع تو عمل کردند و باعث رشدت شده اند، و بالعکس بسیاری از موافقان خواسته هایت، به خواب و ناهشیاری بیشترت کشانده اند. خودت را از کرسی قضاوت کنار بکش. بس کن این دلسوزی های بی حاصل و احمقانه را. یگانه بینی را یاد بگیر. یکسان نگریستن را. آنگاه خوب و بد های ذهنی و قضاوت های نابجا و دلسوزی های ابلهانه از بین می روند. و آنچه می ماند، خود زندگی است. جریانی که همه چیزش رشد دهنده است. هم باد موافقش رشد دهنده است و هم باد مخالف اش. این کل، آگاهی بخش است. با کل، آشتی کن. نه خوب تو خوب واقعی است و نه بدانگاری تو بد واقعی. اینها همه توهمات احساسی و ذهنی تو اَند. راه این است؛ با جریان پر فراز و نشیب زندگی از در آشتی در آی، با کل آشتی کن، تا تمامیت زندگیت به نیکی دگرگون شود.
کلام پاک، بسوی او صعود می کند!)
کلام را انواع گوناگون است. کلمهای است گفتنی، کلمهای است نوشتنی، کلمهای است در خیال، کلمه ای است زنده و راه رفتنی... و کلمه ای است، پاک از همه چیز. خالی از هر انگیزه و رها از هر نتیجه. این یعنی؛ مطلقاً پاک است. هیچ خواسته ای آن را آلوده نکرده است. چونان ظرفی است پاک که چیزی جز پاکی در آن نیست و جز پاکی راحامل نباشد. دریاب نکته را. اینچنین کلامی است که بسوی او صعود میکند. کلامهای لفظی و کتبی و ذهنی ما آلوده اند. نفسانی اند. و بدیهی است که آلوده را به عالَم پاکی راه ندهند. کلام پاک از جنس سر و صدا نیست. ارتعاشی منبعث از خواهش و آرزو نیست. آن از جنس "صَمت" است، از جنس “خاموشی” است. از جنس “تسلیم محض” است. و تو آن را تنها در مراقبه ای اصیل و همه جانبه خواهی یافت.
مسعود ریاعی
ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(و نمیدانم چه بر من و بر شما خواهد رفت!)
اینجا مرتبهای از آگاهی و شعور است. جهان پس از مرگ ، مرتبهای دیگر است. کسی به تمامی نمیداند که بر آگاهیِ اینجایی ، پس از مرگ ، چه خواهد رفت. برخی چنان از جهان پس از مرگ سخن میگویند که انگار همه چیز را مو به مو میدانند. اینطور نیست. اسیر داستان سراییها مشو. قرآن از زبان پیامبر (ص) میفرماید ؛
"ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(نمیدانم که بر من و بر شما چه خواهد رفت)!
آنچه که مهم است این است ؛ آگاهیها و توصیفات اینجاییات را به آنجا نکش. اندک دانستنیهایت را تعمیم نده. با ذهنت ، تصویر سازی نکن. قصه پردازیهای این و آن را حقیقت مپندار. رها باش و رها کن. اگر ذهنیتها و تصویرهای اینجایی را با خود یدک بکشی چه بسا خود را در جهان بعد از مرگ اسیر جایی شبیه دنیا کنی
افسون زدایی حیاتی"
بشرِ امروز با هزاران عقیده و باور و برداشتِ جور واجور، به شدت افسون شده است. او از درون قفل شده است، و تا به یک افسون زداییِ شجاعانه دست نزند، چشمانش به حقیقت آنچه هست روشن نخواهد شد. رنجی که امروزه بشر از هر سو متحمل می شود، بدون شک محصول محتویات ذهنی اوست.
پروردگارا، نورا، وجودا، ذهن ما را از این افسون زدگیِ تاریک و مخرّب و رنج آور رهایی بخش.
حقیقت و سادگی"
حقایق بزرگ، ساده اند. خدا که خود حقیقة الحقایق است، بسیط است. ساده ترین است. امروزه بشر در پیچیدگی های ناصواب باور های خود به دام افتاده و در شبکه ی تار عنکبوتی برداشت های سخیف و مخرّبش دست و پا می زند. و دقیقاً رنجی که می برَد از همینجاست. بازگشت به سادگی و اتخاذ مشی مدارا، راه برون رفت از این جهنم خودساخته است.
یادت باشد که انسان تسلیم شده، به طرح و نقشه ای احتیاج ندارد، چه او طرح الهی را پذیرفته و همواره هماهنگ با جریان حیات به پیش می رود. انسان الهی، خالی از نقشه های ذهنی و رها از افکار و اوهام بشری است. و دقیقاً از این روست که زندگی اش روان و بدون بن بست است.
خداوند هر کسی را به واسطۀ نیات و اندیشه هایش هدایت می کند.
اگر اندیشه ها پاک و نورانی و متعالی باشد،
خداوند تو را از طریق روح پاک خود به سوی سرچشمۀ نور و پاکی و مقام متعالی هدایت می کند.
و اگر اندیشه هایت پلید، تاریک، فاسد و پست باشد،
تو را به سوی پستی، پلیدی، تاریکی و رنج و عذاب هدایت می کند. قضیه به همین سادگی است...
"قسم به نفس و آن که آن را به نکوئی آفرید و او که زشتکاری ها و نیکوکاری هایش را به آن الهام می کند". (سوره شمس)
برگرفته از تعالیم
ایلیا میم