یگانه پرستی

درباره خداوند و معنویت

یگانه پرستی

درباره خداوند و معنویت

خصوصیات ذهن از بعد معنوی

ذهن همچون “اسب تروا” است. درونش پر از افکار و خیالات جوراجور است که همگی آماده به حمله اند. آنها به ناگاه بر روح و جانت شبیخون می زنند، وجودت را تسخیر کرده و در اختیارت می گیرند. چه تو خود با دست خویش، دشمن را به خانه وارد کرده ای. آنها بی رحمانه شهر تو را اشغال می کنند، حیاتت را می رُبایند، توانائیهایت را می میرانند، استعدادهایت را می خشکانند، اعمال صالح ات را به آتش می کشند، و عشق را به نفرت مبدّل می نمایند.
مسعود ریاعی



در هستی نیرویی است لطیف و آگاه، که اگر خود را در معرض آن قرار دهی و تسلیمش باشی، تو را از آسانترین طُرُق به کمال خویش نائل می کند. تنها سختی کار گذر از ذهنی است که نمیگذارد تسلیم باشی. زیرا ذهن، بشدت ریاست طلب، خودخواه و حیله گر است.

مسعود ریاعی 

سنت پرستی ولزوم پیروی از گذشتگان ممنوع

در هر سرزمینی بسیاری را خواهی‌یافت که بر اساس نوشته‌ها و گفته‌های اموات هزاران سالهٔ خود زندگی می‌کنند. 

می‌دانی این به چه معناست؟! 

این یعنی آن اموات هزاره‌های پیشین‌ از طریق کالبد‌های اینان در حال زندگی‌ کردن‌اند. اینان خود زندگی نمی‌کنند بلکه این اموات‌اند که با آثار و نوشته‌ها از درون تسخیرشان کرده‌ و به زندگی هزاران‌ساله خود همچنان استمرار می‌بخشند. از اصلی‌ترین مشکلات دردسر‌ساز جهان حاضر همین است که باید حل شود. 

 ای دوست ، سالک حق آن است که زیر بار چنین تسخیر و اسارتی نمی‌رود. او سلوک می‌کند تا خودش باشد و خودش زندگی‌ کند. تلاش می‌کند تا با بهره‌گیری از تعالیم رهایی‌بخش ‌بزرگان به فطرت الهی‌ خود دست‌یابد و بر اساس فطرتش زندگی ‌کند. کار سالک حق همین است. بردگی و بندگیِ غیر کار او نیست. و یادت باشد که تعلیم حقیقی ، تعلیم رهایی است. تعلیم به خودیت متعال خویش واصِل گشتن و روی پای خویش ایستادن است.


آخرین مرحله رها کردن حکمت و معرفت

“وَ ما اَدرِی”
(و نمی‌دانم)
 می‌دانی آخرین حد معرفت و آخرین مرحلهٔ آن چیست؟! آخرین مرحله؛ “نمی‌دانم” است. اما این “نمی‌دانم” همان نمی‌دانم اول کار نیست. نمی‌توانی همان اول راه بگویی نمی‌دانم و خود را رسیده به آخرین مرحله معرفت بدانی. زیرا در ابتدای راه باید برای نیل به معرفت، تلاش کنی. خود را به آب و آتش بزنی. سفرها کنی و هزینه‌ها صرف نمایی… و آنگاه، و آنگاه که با تمامی دانستگی‌هایت، دانستی که “نمی‌دانی”، تو به آخرین مرحلهٔ معرفت نائل گشته‌ای. پس آگاهانه تسلیم محض می‌شوی و مختارانه تفویض امر می‌کنی. این “نمی‌دانمِ” پس از تلاش‌های بسیار، با ارزش‌ترین سرمایهٔ توست. پس دو “نمی‌دانم” در کار است؛ “نمی‌دانم” ابتدای راه، و “نمی‌دانم” انتهای راه. فرق آنها را از زمین تا آسمان بدان
مسعود ریاعی


 خطا نکن ، و این خدا را از خدایی نینداز. بگذار خدا همواره در وجودت حیرت به پا کند ، "ناشناختگیِ" او ، فرزانگی بیافریند. بگذار نه این باشد و نه آن. بگذار هر آن ، نامحدود تو را ببلعد. زیرا خدای وصف شده و محدود ، دیگر نمی‌تواند از جاهای وصف ناشده ، بر تو رحمت آرد ، زیرا تو وصفش کرده‌ای و خدا ، همواره به شکل  گمان بنده‌اش در می‌آید "اَنا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی".
برای تو همان می‌شود که به او گمان برده‌ای. و گمان محدود و توصیف شده ، تو را با محدودیت و حصار روبرو می‌کند. بگذار خدا لایتناهی و غیر قابل وصف و مافوق تصور باقی بماند. این به نفع توست. بگذار هر آن ، از هر جا و ناکجایی بر تو ببارد. در برابر او خاموش باش ، ساکت باش ، و فقط او را بپذیر و هیچگاه ذهن را به تحلیلش آلوده مکن.



ابتدای سلوک ، تلاش و جستجوست ، تکاپو برای فهمیدن و دریافتن است.
اما بعد مرحله‌ای است که باید از تلاش و جستجو دست بکشی و آرام گیری.
تبدیل به یک نگاه بی‌قضاوت شوی. در این مرحله باید بی‌عملی سالکانه را پاس بداری. وقتی در چنین کیفیتی ساکن شدی ، آنگاه است که حیات، جلوه‌ی باطنی‌اش را به تو نشان خواهد داد.



حقیقت ورای کلمات است
مرحله ای است متعالی که سالک باید از کلمات عبور کند. از ورطه شان خارج شود. زیرا در این مرحله کلمات خود حجاب می شوند و به جای ایجاد رابطه ای روشن، مخدوش کننده ی حقایق می گردند. سالک در این مرحله ی متعالی تنها با سکوت همه جانبه است که می تواند با حقیقت آنچه که هست ارتباط برقرار کند. انتقال آگاهی در این مرحله، دیگر توسط واژه ها صورت نمی گیرد بلکه از طریق ارتعاش وجود تو میسر می شود. وقتی زبان و ذهن و قلبت آرام است، آنچه که هستی بر تو از حیات و آگاهی بتاباند، در تو ارتعاشی طبیعی و خودانگیخته به وجود می آورد که همان بی تحریف، انتقال دهنده ی پیام حقیقت است. این بالاترین نمود "زنده" بودن است. این غایت وجود انسانی است و هر کسی به این مرتبه متعالی نمی رسد مگر آنکه خاموشی و قدرت سکوت را با سلوکی جانانه دریافته باشد.



آخرین و مهمترین و حساس‌ترین مرحله‌ی معرفت آن است که سالک باید شجاعانه همه‌ی دانستنی‌هایش را بدور بریزد تا آگاهیِ فراتر را که از جنس آگاهی‌های پیشین نیست و در زمان و مکان نمی‌گنجد ، در خود متجلی کند. 

 اینجا مرحله‌ای است که تمامی دانسته‌ها ، به "ندانستن" و "ناشناخت" تبدیل می‌شوند. و اینجاست که یک "نمی‌دانم" حقیقی بروز می‌کند ، "نمی‌دانمی" که از هر "می‌دانمی"، اصیل‌تر و کارآمدتر است. و دقیقاً "تسلیم محض" در این کیفیت است که بارز می شود. عَلَی الاَسَف بسیاری از سالکان در همین مرحله رسوب می‌کند ، زیرا شجاعت دور انداختن دانسته‌های خود را ندارند.



خالی بودن چه همراه خوبی است
 روند زندگی دنیوی اینست؛
ورود با دست خالی
خروج با دست خالی
و خوشا بحال آن کس که در میان این ورود و خروج، ذهنش هم خالی و بی‌تعلق باشد.
چنین کسی عروج را بر خود آسان نموده است.
خالی بودن، چه همراه خوبی است.
مسعود ریاعی


.
 "هجرت از ذهن به فطرت"
آگاهی‌های ما ، آگاهی نیست ، شِبه آگاهی است.
خیال می‌کنیم که آگاهی است اما نیست.
ما در این دنیا هیچ چیزی را به تمامی و یقین نمی‌شناسیم و همواره بر اساس شِبه آگاهی‌ها عمل می‌کنیم.
شِبه آگاهی محصول ذهن است. خودِ آگاهی، محصول فطرت است. برای رسیدن به آگاهی باید از شِبه آگاهی‌ها گذشت و از ذهن به فطرت هجرت نمود.
مسعود ریاعی



هر سخنی دروغ است”
 در وادی “خاموشی” هر سخنی دروغ است. نباید سخنی بگویی. حتی اگر بگویی؛ “من هستم” این هم دروغ است! کدام من؟! کدام هستی؟! حتی اگر بگویی؛ “من می‌دانم” باز دروغ گفته‌ای! حقیقت که و چه را می‌دانی؟!
‌قبل از ورود به این وادیِ شگفت این نکته را باید عمیقاً دریابی که هر سخنی دروغ است. پس دروغ نگو. هر سؤالی بیخود است. پس چیزی مپرس.
‌در وادی خاموشی فقط خاموشی حکمفرماست.
و این خاموشی باید از درون تو برخیزد.
فرزانگان، حقیقت محض و حکمت ناب را اینگونه دریافت می‌کنند، نه با وراجی‌های ذهن و تمایلات نفس!
نه با جلسات پرسش و پاسخ!
این وادیْ دیگر است!
تو یکه و تنها، خاموش و تسلیم به آن وارد می‌شوی.

 تنها راه برخورداری از معرفت او، تسلیم محض است بی دخالت ذهن.



" فهم و علم "
آن کس را که خدا فهم عطا کند ، علم را نیز روزی‌اش کرده است. اما آنکه را علم روزی شود لزوما صاحب فهم نیست. علمِ خلق ، علمِ خدا نیست. آن علمی عاریتی است ، مشتی خواندنی و حفظ کردنی است ، لکن فهم ، دریافتی است که از آن توست. از درون تو می‌جوشد.
در سلوک ، فهم و علمی که از فهم حاصل می‌شود ، کاربرد دارد. و جز آن وبالِ گردن است و حجاب اکبر. این بدان معناست که وقتی فهم نباشد ، هر چه بیشتر بخوانی و بیشتر بدانی ، بیشتر در تاریکی فرو خواهی رفت. فهم ، با عمل ، رابطه‌ای مستقیم دارد.
و سلوک یک عمل است ، نه حرف.
 در سیر فهیمانه ، تو یاد می‌گیری که چگونه دانستنی‌هایت را رها کنی تا جا را برای آگاهی‌های زنده خالی کرده باشی. این نکته را تنها اهلِ عمل می‌فهمند. زیرا توضیحی جز عمل به آن وجود ندارد.


رهایی”
رهایی سالک به آگاهی زنده و آزاد شدن از بند دانستگی است. و در این هیچ تضاد و تناقضی نیست.
مسعود ریاعی



روزی کسی که پر از معلومات گوناگون بود مرا گفت ؛ چه کنم ، پریشانم، توصیه‌ات چیست و برایم چه داری؟! 

به او گفتم : برای تو هیچ! تو بیش از حد پُر هستی! معلومات بیشتر به کار تو نمی‌آید. من نمیخواهم معلومات تو زیاد شود. این معلومات زیاد است که کارت را به اینجا کشانده است. معلومات و محفوظات بسیار، تو را متکثر و پریشان کرده است. روحت را پراکنده و ذهنت را تکه تکه کرده است. دست از جمع آوری بَردار. سؤال تو برای رسیدن به آرامش نیست، آمده‌ای تا معلومات دیگری بر معلوماتت بیفزای. و این کاری است که همواره کرده‌ای و هنوز هم می‌کنی. برای همین است که روحی پریشان و ذهنی مشتّت داری. تو و بسیار دیگری چون تو ، باید بجای ذخیره معلومات ، به جذب "آگاهی" همت گمارید. 

 راه چاره نیل به "آگاهی" است نه انباشتن معلومات. و این دو دارای مفهومی یکسان نیستند. آگاهی یک نور زنده است که تنها در حال می‌جوشد. معلومات مشتی اطلاعات سوخته و مرده است ، انبوهی واژه و اصطلاح جمع آوری شده از این کتاب و از آن کتاب ، از این نظریه و از آن نظریه است که بعضاً هم متضاد و متناقض‌اند. با معلومات زندگی کردن ، به معنای با گذشته و در گذشته زندگی کردن است. زیرا همه‌ی معلومات‌ ما ریشه در گذشته دارند ، معلومِ گذشته‌اند ، در زمان مرده. و تو حریصانه آنها را جمع می‌کنی و نجات بخش می‌پنداری. اما اکنون می‌توانی بینی که نجات بخش نبوده و آرامش بخش نیستند. زیرا به اقرار خودت وجودی پریشان و مضطرب داری. 

 راه خلاصی از این وضعیت این است ؛ تو باید خود را در معرض "آگاهی زنده" قرار دهی و جهان هستی را بدون پیش ذهنی "مشاهده" کنی. کار من افزودن بر معلوماتتان نیست بلکه بالعکس ، میخواهم بسیاری از آن را دور بریزید و خود را از زندان‌شان خلاص کنید. و این یک تزکیه است. رهایی از اسارت دانستگی‌های مرده و ناکارآمد است. این کاری است که تو باید انجام دهی. قدم اول تو در سلوک همین است



هیچگاه نگاهت را بر یک فکر و برداشت قفل نکن، که اینگونه خود را از افق‌های دیگر محروم می‌کنی.
مسعود ریاعی



میوه‌ی درخت معرفت را بخور و نترس.
بگذار از آن بهشت باید و نباید بیرونت کنند.
بهشتی که جای امر و نهی باشد بهشت حقیقی نیست.
از بهشتی که اجازه‌ی دستیابی به معرفت نداری، فرار کن. بهشت حقیقی، نزد آن کسی است که معرفت را در بطن خود جا داده است. و این درسی بزرگ و اسراری است که پدرمان "آدم" با هشیاری تمام برای ذرّیه‌اش در همه‌ی عصرها به میراث گذاشته است. بدان اگر "معرفت" را شجاعانه خوردی و جزئی از وجودت ساختی ، دگر کسی نمی‌تواند آن را از تو بگیرد.
معرفت ، سختی دارد اما دارای عاقبتی خوش است. و خوشا بحال آنکس که با معرفت به نزد پروردگارش رود و آن را تقدیمش کند و خود را از معرفت هم خلاص نماید!
مسعود ریاعی



ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(و نمیدانم چه بر من و بر شما خواهد رفت!)
 اینجا مرتبه‌ای از آگاهی و شعور است. جهان پس از مرگ ، مرتبه‌ای دیگر است. کسی به تمامی نمی‌داند که بر آگاهیِ اینجایی ، پس از مرگ ، چه خواهد رفت. برخی چنان از جهان پس از مرگ سخن می‌گویند که انگار همه چیز را مو به مو می‌دانند. اینطور نیست. اسیر داستان سرایی‌ها مشو. قرآن از زبان پیامبر (ص) می‌فرماید ؛
"ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"
(نمیدانم که بر من و بر شما چه خواهد رفت)!
آنچه که مهم است این است ؛ آگاهی‌ها و توصیفات اینجایی‌ات را به آنجا نکش. اندک دانستنی‌هایت را تعمیم نده. با ذهنت ، تصویر سازی نکن. قصه پردازی‌های این و آن را حقیقت مپندار. رها باش و رها کن. اگر ذهنیت‌ها و تصویرهای اینجایی را با خود یدک بکشی چه بسا خود را در جهان بعد از مرگ اسیر جایی شبیه دنیا کنی



غیب را با ذهن خود آلوده نکن
اینکه نمی‌دانیم پس از مرگ ، برایمان چه پیش می‌آید بسیار هیجان انگیز است. به واقع تمام لطف و زیبایی‌اش به همین است. آنها که برای حیات پس از مرگشان تئوری پردازی می‌کنند ، ذهنیت خودشان را فرافکنی می‌کنند. و ذهنیت تو ، حقیقت نیست ، ذهنیت توست. در شگفتم از کسانی که در همین دنیا ، نمی‌دانند که ساعتی بعد برایشان چه پیش می‌آید اما مرتب برای حیات واپسین قلمفرسایی می‌کنند!
ای دوست ! دست از وسوسه‌ی غیبگویی بردار و غیب‌اندیشی را کنار بگذار. غیب را با ذهن خود آلوده نکن. جریان زندگی را بپذیر و با آن جاری‌شو  که  تمام آگاهی در همین جاری شدن است.


به نام الله که بخشایشگر و با رحمت است

“لا اَدری گرایی”
ندانستن و گفتن نمی دانم، یک چیز است، گرایش به ندانستن و نمی‌دانم‌گرایی یک چیز دیگر است. این دو مفهوم را نباید خَلط کرد و اشتباه گرفت.
‌لا اَدری‌گرایی گرایش به ندانستن و نمی‌دانم است. آن یک ضعف بزرگ است و سالکان فرزانه آن را بر نمی تابند.
‌یک سالک معرفت تشنهٔ علم و دانایی‌ است و با وجود این، هرگز بردهٔ دانستگی‌هایش نیست.
چنین کسی از اسارت هر دانستگی رهاست و در عین حال، دانایی همواره چون خدمتگزاری در خدمت اوست.
او نه تنها دانایی و معرفت را انکار نکرده است بلکه آن را در هر فرصتی شکار کرده است. او نسبت به دانایی‌اش، مطلق‌اندیش و جزمی‌گرا نیست لکن دانایی و کارآمدی‌‌اش را باور دارد.
‌حال آنکه در لااَدری‌گرایی، شخص  هیچ باور و گرایشی به دانستن ندارد. او از همان ابتدا هر دانستنی را انکار کرده است. از فهمیدن و دانستن گریزان است. گرایش‌اش به نافهمی و ندانستن است.
‌ای دوست، انکار دانایی، سالک با معرفت بار نمی‌آورد، جاهل حماقت‌پیشه می سازد. یک سالک فرزانه، می‌فهمد و عبور می‌کند. می‌داند و رها می‌شود. می‌بیند و در می‌یابد و می‌گذرد.



ورود به ملکوت عالم ،
با رها کردن دانستگی ها محقق می شود.

لزوم خوش گمانی نسبت به خداوند

 خطا نکن ، و این خدا را از خدایی نینداز. بگذار خدا همواره در وجودت حیرت به پا کند ، "ناشناختگیِ" او ، فرزانگی بیافریند. بگذار نه این باشد و نه آن. بگذار هر آن ، نامحدود تو را ببلعد. زیرا خدای وصف شده و محدود ، دیگر نمی‌تواند از جاهای وصف ناشده ، بر تو رحمت آرد ، زیرا تو وصفش کرده‌ای و خدا ، همواره به شکل  گمان بنده‌اش در می‌آید "اَنا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی".
برای تو همان می‌شود که به او گمان برده‌ای. و گمان محدود و توصیف شده ، تو را با محدودیت و حصار روبرو می‌کند. بگذار خدا لایتناهی و غیر قابل وصف و مافوق تصور باقی بماند. این به نفع توست. بگذار هر آن ، از هر جا و ناکجایی بر تو ببارد. در برابر او خاموش باش ، ساکت باش ، و فقط او را بپذیر و هیچگاه ذهن را به تحلیلش آلوده مکن.

مسعود ریاعی


خدا را چگونه می شناسی؟! چه گمانی به او بُرده ای؟ زیرا او در ظن و گمان تو بسر میبرد! "أنَا عِندَ ظَنِّ عَبدِی بِی" (من نزد گمان بنده ام بسر میبرم). چه گمانی به او داری. پس با همان روبرو می شوی. همان از آنِ توست! خدای من، رحمن است. سرچشمۀ عشق و محبت است. زلال بخشندگی است. فَیَضان رحمت است. جز این خدا خدایی نمی شناسم.


یَهدِی مَن یَشاءُ اِلیٰ صِراطٍ مُستَقِیمٍ”
(هر که را بخواهد به راه راست هدایت می‌کند)
نور : ۴۶
دقت کن
نمی‌گوید هر که را که عالِم باشد،
نمی‌گوید هر که را که عابد و زاهد باشد،
بلکه می‌فرماید هر که را بخواهد!
پس هرگز از رحمت خداوند ناامید مباش هرچند خود را گناه‌کار بدانی. به خداوند بخشنده و مهربان ظن نیک داشته باش، چه هر کس با همان گمانی که دارد با او لقاء خواهد داشت.
پس با قلبت از آن یگانهٔ بی‌نیاز بخواه که جزو این “مَن یَشاء” باشی. که اگر باشی رستگاری‌ات قطعی است. مهم نیست که‌ای و کجایی. هر که باشی و هرجا که باشی، به بهترین راه‌ها هدایت می‌شوی. هرگز در نمی‌مانی و وصولت به حقیقت قطعی است.
مسعود ریاعی




ایمان و دین

ارتقاء ایمان با معرفت”

 به حق ایمان داشته باش اما هر روز با “معرفت” ایمانت را ارتقاء ببخش. 

ایمان نیز لایه لایه است و هر لایه‌اش حکایتی خاص خود دارد. پس سطحی نباش، در سطح نمان، به عمق برو، اما با معرفت. 

‌چه بسا کسی‌که در لایهٔ دهم ایمان است چیزی بداند که برای آن کس که در لایهٔ اول ایمان است، کفر تلقی شود. و چه بسا حسنات لایه‌های سطحی برای سالکان لایه‌های عمیق‌تر، سیئات محسوب شود. پس همواره ایمانت را با “معرفت” ارتقاء ببخش تا از این تضاد و دوگانگی بِرَهی. 

سالکان فرزانه اهل معرفت‌اند. 

اهل حماقت و جزم‌اندیشی و تعصب جاهلی نیستند.

و بدان که لطیف‌ترین و اصیل‌ترین نوع معرفت در وادی “خاموشی” دریافت می‌شود.


دین 

دین ، یک معنای متعارف و بازاری دارد و یک معنای متعالی. در معنای متعالی‌اش ، دین قانون عالَم است و موجب نظم هستی است. چیزی نیست که از بیرون به هستی تحمیل شده باشد، جوهره‌ی آن است. هستی با دین سرشته شده است و چیز جدایی نیست. دین ، راهی زنده است که هستی با تمام عظمتش تسلیم وار در آن جاری است. دین همچون ایمان و آگاهی دارای مراتب است. حقیقت آن در تو به عنوان عالَم صغیر سرشته شده است. فطری است. آشناترین وجه وجودیِ توست.
انسانی که شریعت حقه‌ای را می‌پذیرد، به واقع خود را آماده می‌کند تا این دانه‌ی فطری را پرورش دهد ، تا به لایه‌های برتر دین عروج کند ، و از بینش متعالی آن برخوردار شود. هر چه که سالک با سلوکش به لایه‌های لطیفتر دین دست یابد ، آن را خالص‌تر کرده است. زیرا او نیک می‌داند که طبق نص صریح قرآن ، این دین خالص است که دین خداست. دینی که پر از شائبه و شک و تردید است ، دینی که آلوده به خرافات و توهّمات است ، دین خالص نیست. و چون خالص نیست ، طبق نصِ صریح ، دین خدا نیست. و دینی که دین خدا نباشد ، ناکارآمد و غیر قابل اعتماد است. "دین خالص" ، دینی است که از نافهمی و بدفهمی "خلاص" شده است. این خلوص ، این رهایی ، این خلاصی از هر گونه آلودگی و شائبه و برداشت‌های متوهّمانه ، بسیار مهم و ضروری است. اگر نبود آیه به این محکمی بدان اشاره نمی‌کرد. "اَلا" حرف هشیاری است ، یک بیدار باش تمام است.
 آنگاه که تو به مغزِ دینِ خدا دست یابی، یک انفجار نورانی در وجودت اتفاق می‌افتد ، یک روشن بینی شگرف. و آن این است که در می‌یابی که دین، جز عشق و محبت نیست. همچنان که امام باقر(ع) فرمودند ؛ "هَلِ الدِّینُ اِلّا الحُبّ" (آیا دین جز عشق و محبت است؟!). این به واقع مغز دین است. او به مرکز عشق و رحمت رسیده است. اینجا سرشار از پاکی و قداست است. و دین خالص ، همین است که امام باقر(ع) می‌فرمایند.




براستی اهل ایمان رستگار شدند)

رستگاری در خود ایمان است، نه نتیجه ای که بعداً بیاید! و این نکته ای قابل تأمل است. نمی فرماید که ایمان بیاورید تا در آینده رستگار شوید! بلکه این آیه شریفه  رستگاری و نجات را به محض ایمان داشتن، محقق می داند. این یعنی نجات، در خود ایمان نهفته است. و ایمان، باور ذهنی نیست! به معنای فکر کنم و اگر با ذهنم جور در آمد، آنگاه قبول کنم، نیست! آن را ایمان نمی گویند، آن را قبول کردن ذهنیات خودت می گویند! حال آنکه اساس ایمان، بر پذیرش غیب و نادیده هاست "یُؤمِنُونَ بِالغَیبِ". باور داشتن به آنچه که می بینی و آنچه که می دانی را ایمان نمی گویند، آن در حوزه ی علم و دانش است. ایمان، "ناشناختنی" را نشانه رفته است، مطلق نامتناهی را! ایمان نوری است که قلب را منوّر می کند و وجودت را روشنی می بخشد. نشانه ی ایمان، یک پذیرش تام است. کنار گذاشتن برداشت های ذهنی و نفسانی است. ایمان، سکنا گزیدن در کیفیت تسلیم محض است. تسلیم به جریان نابِ هستی، به هستی ساز بزرگ، به راستی و درستی.



ایمان" به فکر نیست، ایمان به برداشت نیست، ایمان به آرزو و آرمان نیست. ایمان به این چیزها نیست. باور به فکر و برداشت و خیال و آرزو که ایمان نیست. اینها را ایمان نمی گویند. ایمان، به حقیقت آنچه که "هست" و از جنس "هستی" است اطلاق می شود. آنچه که "هست"، اگرچه به تمامی درکش نکنیم. لذا ایمان امری واقعی است، پیوندی عمیق با زندگی و در "حال" است. از جنس "هست" هست. توهّمی نیست. قرار نیست که ما به تصوّرات مان، به توهّمات مان، ایمان داشته باشیم. این دور افتادن از "حقیقت" است. ما همواره به آنچه که "هست"، به حقیقت زنده و جاری، ایمان داریم. ایمانی که قرآن می گوید از جنس "حیات" است. آن به معنای ایمان داشتن به حرفهای جور واجور و توهّمات و القائات بی اساس نیست. ایمان پذیرش تام حقیقت زنده است و آن به آن نو می شود و پویاست. زیاد شدنی است "فَزادَهُم اِیماناً". پس چشمانت را باز کن و هستی و جریان حیات را هشیارانه بنگر. "زنده" را ایمان داشته باش. "حی" را. "هُوَ الحَیُّ لا اِلهَ اِلّا هُو" (آن "زنده" است که هیچ خدایی جز او نیست). مرده نجات بخش نیست، "زنده" نجات بخش است. "زنده" را ایمان داشته باش.



ایمان، تثبیت‌کنندهٔ بود و نبود است”

 از منظری باطنی می‌توان گفت؛ ایمان، عامل تثبیت بود و نبود است. اگر به وجود خدا ایمان داشته‌باشی، پس برای تو  هست. و اگر نداشته باشی برای تو نیست. زیرا اگر ایمان نداشته‌باشی، حتی اگر در هر جهانی با آن روبرو شوی به خدائیش اذعان نخواهی‌داشت. زیرا از اول قرار را بر بی‌ایمانی گذاشته‌ای.

اگر به معجزه ایمان داشته‌باشی، برای تو معجزه هست و اگر به وجود آن بی‌ایمان باشی، برای تو نیست. حتی اگر روزی با معجزه‌ای روبرو شوی، خواهی گفت؛ یک کلکی پشت آن است!  پس برای تو نخواهد بود.

این ایمان است که بود و نبود چیزی را تثبیت می‌کند. ایمان فراتر از دانش‌های متداول عمل می‌کند. حوزه‌اش کیفیتی دیگر است. حال این به خودت ارتباط دارد که ایمان داشته‌باشی، یا نداشته‌باشی. چه تو با ایمان یا بی‌ایمانی راه خودت را برمی‌گزینی.

مسعود ریاعی 

فرق ایمان با اعتقاد"
... حتی یک آیه در قرآن نمی یابی که بگوید، به خدا و پیامبران، اعتقاد داشته باشید، آنجا سخن از "ایمان" است نه اعتقاد. فعل قرآن، "ءامِنُوا" است نه "اِعتَقِدُوا". چه ایمان با اعتقاد، معانی شان متفاوت است.
پس موُمن باش و عقیده مند مباش؛ چه "ایمان" ریشه از امن و آرامش گرفته است، و "اعتقاد"، از گِرِه و پیچیدگی
- موُمن، احساس "امنیت" می آورد - معتقد، احساس خطر
- موُمن، مهربانی آسان گیر است - معتقد، فضول و سخت گیر
- موُمن، دریا دل و بی تضاد است - معتقد، پر از حد و مرز و غرق در تضاد
- موُمن، یار مردم است - معتقد، مزاحم شان
- موُمن، هشیار است - معتقد، وسواس
- موُمن، همه جا وطنش است - معتقد، فقط در جمع خودشان
- موُمن، نشاط می آورد و آرامش می دهد - معتقد، می ترساند و اضطراب می بخشد
- موُمن، از حق همه می گوید - معتقد، از حق اعتقاد
- موُمن، خود را تسلیم کرده است - معتقد، تحمیل
- خدای موُمن، ارحم الراحمین است - خدای معتقد، ذهنیاتش
- موُمن، کتاب خدا را می خواند برای رهایی - معتقد، می خواند تا آیه ای بر علیه کسی بیابد
- موُمن، از عقیده مندی بدور است - معتقد، از ایمان
- موُمن، همیشه "اکنون و اینجا" ست - معتقد، در توهّم
- موُمن، حقیقت گراست - معتقد، آرمان گرا
- بهشت موُمن، در "حال" است - بهشت معتقد، قرار است که بیاید
- پیامبر موُمن، "رحمهُُ للعالمین" است - پیامبر معتقد، یکی شبیه خودش
- اندیشه ی موُمن، تمامیّت زندگی است - دغدغه ی معتقد، ظاهر آن
- موُمن، در اختیار حق است - معتقد، در اختیار احساساتش
- موُمن، ذهنش را نرم و پذیرا کرده است - معتقد، ذهنش را تیز و آماده ی حمله
- نیروی موُمن، حکمت اش است - نیروی معتقد، زورگویی اش
- مدینه فاضله ی موُمن، قلب خودش است که عرش رحمان است -  مدینه فاضله ی معتقد، چیره شدن بر این و آن.
- معتقد همان ایدئولوژی زده است بی آنکه از حقیقت چیزی بداند - مؤمن، آن است که هر لحظه در حقیقت هستی شناور است.
- مؤمن، "مُخلَص" است و آزاد - معتقد، اسیرِ برداشتش
- از "عقیده"، داعش زاده می شود - از "ایمان"، حافظ و مولوی و میرفندرسکی ...
قُل لَم تُوُمِنُوا وَ لکِن قُولُوا اَسلَمنَا وَ لَمَّا یَدخُلِ الاِیمانُ فِی قُلُبِکُم ( بگو؛ شما ایمان نیاورده اید بلکه بگویید اسلام آورده ایم، زیرا هنوز ایمان به قلب های شما وارد نگشته است!)
بر گرفته از کتاب "کلمات بارانی


ایدئولوژی و آزادی"
وقایع تاریخ بشر اثبات کرده است که ایدئولوژی با آزادی جمع نمی شود. هیچگاه نشده است. مرادم از آزادی بی بند و باری و بی مسئولیتی نیست بلکه رهایی از محدودیت های ذهنی است. ایدئولوژی یک چهارچوبه محدود ذهنی است. ایدئولوژی آزادی را می کشد، اگر نکشد ایدئولوژی نیست. اما آزادی نمی تواند ایدئولوژی را بکشد، اگر کشت، آزادی نیست. و این معمایی است که خردمندان و فرزانگان عصر باید برایش چاره ای بیندیشند. ایدئولوژی به معنای دین نیست. ایدئولوگ ها را نباید با دینداران اشتباه گرفت. ایدئولوژی یک طرح ذهنیِ بسته، محدود و غالباً انعطاف ناپذیر است. آن فقط به اعتقادات و باورهای متافیزیکی محدود نمی شود، مارکسیسم هم ایدئولوژی است همچنانکه امپریالیسم و فمنسیم و راسیسم و ناسیونالیسم و بسیاری از ایسم های دیگر هم ایدئولوژی اند. برای گذر از چنین چالشی تنها چیزی را که به یقین می دانم این است که تا بشر درونش آزاد نشود، بیرونش آزاد نخواهد شد. امروزه جهان اسیر ایدئولوژی های گوناگون است. دارد خفه می شود. من راه برون رفت را، راه رسیدن به آزادی واقعی را در تسلیم بودن به خدای مطلقِ آزاد می دانم. زیرا انسان هر مفهومی از خدا را بپرستد شبیه همو می شود. امتحان کن! خدای آزاد را بپرست، و آنگاه تغییر در درون و بیرونت را نظاره کن!


دین، ایدئولوژی نیست"
آنچه جهان امروز را به مخاطره انداخته است، ایدئولوژی است، نه دین. و "دین"، ایدئولوژی نیست.
"دین"، راهی جهانشمول است که همه ی گروه های مردمی را در خود می پذیرد "یَدخُلُونَ فِی دِینِ اللهِ اَفواجاً". ایدئولوژی، تنها خودی پذیرست و جز هواخواهانش را پذیرا نیست "کُلُّ حِزبِِ بِما لَدَیهِم فَرِحُونَ".
ایدئولوژی بسته است و تشکیلاتی، حال آنکه "دین" باز است و غیر تشکیلاتی.
"دین"، الهی است. امری فرا ذهنی است. اما ایدئولوژی ذهنی است، منبعث از برداشت انسان است.
ایدئولوژی، نه علم است و نه فلسفه. زیرا علم و فلسفه حاضرند خود را به نقد بگذارند اما ایدئولوژی جز به تأیید خود راضی نیست.
"دین"، به کرامت و آزادی ختم می شود، ایدئولوژی به خشونت و ترور.
ایدئولوگ، سوداگری است که در سرش پر از نقشه و فریب است، "دیندار"، عاشقی است که در وجودش پر از ایثار و خدمت است.
"دین"، آگاهی بخش است و قدرت را در خدمت زندگی می داند، ایدئولوژی، آگاهی گریز است و زندگی را برای قدرت می خواهد.
ایدئولوژی سر ستیز دارد و توان خود را از  برانگیختن احساسات و عواطف بدست می آورد، "دین"، در صلح کل، خانه دارد و احساسات و عواطف را بسوی عشق و خردمندی سوق می دهد.
"دین" می گوید؛ "اُطلُبُوا العِلمَ وَ لَو بِالصِّینِ"(علم را بجویید اگرچه به چین باشد) و "خُذِ الحَقَّ وَ لَو مِن فَمِ الکلبِ" (کلام حق را بپذیر اگرچه از زبان سگ باشد). اما ایدئولوژی جز برداشت و توهّمات خود را باور ندارد و غیر را جز به دیده ی شک و انکار نمی نگرد.
ایدئولوژی تعصب می آورد،  "دین" آزادگی
"دین"، اتکا به کل دارد، ایدئولوژی اتکا به جزء
☆ و قرآن از "دین" می گوید و آدمیان را به راه تسلیم حق و حقیقت دعوت می کند.

اخلاص و ویژگی های مخلصین

ای دوست، یک سالک حق، نظریه‌بافی و ایدئولوژی‌بازی را کنار گذاشته است. از این دام‌ها عبور کرده است. او در هیچ مرحله‌ از سلوکش وارد چنین بازی‌های خطرناک و مهلکی نمی‌شود. جز این باشد سالک حق نیست. بلکه بندهٔ برداشت‌های‌ خودش است.
‌سالک حق کسی است که دارای ذهنی باز و شفاف و آزاد است. کسی است که سلوکش  همواره بسوی آن بیکرانه مطلق ناشناختنی است که در وصف نمی‌گنجد. کسی است که در این مسیر رهایی از همهٔ بندها و اسارت‌سازی‌های ‌ذهن تاریک‌اندیش گذشته است. و یادت باشد که بندگیِ خدای مطلق، با رهایی از هر بندی محقق می‌شود. بی‌بندی و بی‌اتکایی به غیر خدا، بندگی و اتکا به خدای احد واحد است.

مسعود ریاعی 

رهایی از رنج و ترس و تنهایی چگونگی ایجاد تغییر

وقتی سفره‌ات را از این هستی بیکران جدا کنی، به واقع یک “من” مجزا ساخته‌ای. این “من” همان رنج است. خودْ دستگاه رنج‌ساز است.
در حقیقت هیچکس رنج نمی‌کشد و نباید هم بکشد بلکه تنها این منِ موهوم خودساخته است که می‌پندارد در حال رنج کشیدن است. و تو خودت را با این منِ ذهنی یکی پنداشته‌ای. حال آنکه “من” که نباشد رنجی هم در کار نیست. نکته را دریاب.
‌وقتی  بی‌ذهن و بی‌من می‌شوی.
وقتی به وحدت در می‌آیی، وقتی نفس‌ات کاملاً بی‌خواهش و بی‌آرزو می‌گردد، کدام رنج؟! چه رنجی؟!
‌یکبار  هم که شده به درستی امتحان کن و ببین آیا در آن کیفیت رنجی را حس می‌کنی؟!
اگر یکبار به قول پیامبر(ص)؛ قبل از مرگ، بمیری[یعنی این “منِ ذهنی” بمیرد]، خواهی دید که رنج هم مرده است. زیرا این منِ ذهنی مرده است. لکن چون این “من” را دوباره باز گردانی و ریاست خود را به او سپاری، رنج و رنجیدن نیز با توفانی از افکار و اوهام رنگارنگ دوباره آغاز شده است. این یعنی کلید روشن و خاموش کردن رنج را خداوند در وجود خودت نهاده است.
‌می‌توانی در درون رنج نبری، می‌توانی خودِ متعال‌ات باشی بدون من، می‌توانی با مرگ من، همه باشی، کل باشی، و تسلیم‌وار با جریان ناب حیات با هماهنگی تمام همسفر شوی. هرجا که رفت



رهایی از رنج”
 اگر مدام به رنج فکر کنی، رنج خواهی کشید. هر رنجی را آگاهانه بنگر آنگاه از آن عبور کن. در رنج نمان. اگر چشمانت مدام بدنبال رنج باشد، اگر فکرت مدام حول رنج بگردد، این یعنی تو در حال گرفتن رنج بیشتری. و پیوسته رنج بر رنج‌ات می‌افزایی. و بدیهی است که در چنین وضعیتی تمامی جوانب زندگی‌ات پر از رنج شود.
‌راه رهایی از رنج، مدام به آن فکر کردن و پیوسته سخن گفتن از آن نیست.



اینجا گردنه ای است که اگر کسی موفق به عبور از آن شود، “راه” را طی کرده است. و آن آزاد کردن برده است! شاید بگویی اکنون در قرن بیست و یک، که برده ای وجود ندارد، تا آزادش کنیم! اشتباه می کنی. این توهّمی است که بسیار دیگری نیز دچارش گشته اند. عصری را که در آن بسر می بریم، اوج برده داری های پیچیده و نوین و رنگارنگ است. برده داری این عصر، روی برده داری های قرون گذشته را سپید کرده است. برده داری های ایدئولوژیکی، برده داری های آرمان گرایانه، برده داری های بانکی، برده داری از طریق مواد مخدر، برده داری های جنسی، برده داری از طریق ورزش های پولساز، برده داری از طریق برانگیختن احساسات و عواطف، برده داری از طریق ایجاد رعب و وحشت، برده داری از طریق خواب های مغناطیسی،… و بالاخره در یک کلام بردگی ذهنی که مادر همه ی این بردگی ها محسوب می شود. می بینی که بردگان بسیارند. برای آزاد کردن، اول باید خود آزاد شوی. “مُخلَص” شوی. از تعلقات رها باشی. بی خواهش و بی آرزو گردی. باید اول، خودت را بِرَهانی تا رهاننده شوی. و تو اینگونه از گردنه عبور میکنی. اینگونه از این چرخه ی رنج می رهی …



حفظ کردن چیزی، یعنی “محدود” کردن آن. آنکه همواره در اندیشه ی حفظ خویش است ناچار است که گستره ی حیاتِ خود را محدود کند. هر چه این اندیشه قویتر باشد، محدودیت نیز شدیدتر است. “نامحدود”، نیازی به حفظ خود ندارد، زیرا همواره فرادست است و به چنگ نمی آید. شیفتگان قدرت و شهرت و ثروت، و به طور کلی اهل حماقتی که خود را به دنیا فروخته اند، بشدت محدودند، زیرا برای حفظ منیّت موهوم شان و مایملک موهوم ترشان، چاره ای جز اِعمال محدودیت های بیشتر بر زندگی خویش ندارند. اساساً ترس، محدودیت به بار می آورد. و اینان ترس در وجودشان نهادینه شده است.
اما سالکی که واصل به نامحدود است، و از این “وصل” آگاه است، رها از هر تعلقی است، او از اینگونه ترس ها، آزاد و رهاست. زیرا چیزی از خود ندارد که بخواهد آن را حفظ کند، او همه ی جان و مالش را به خدا فروخته است. به آیه “اِنَّ اللهَ اشتَری” لبیک گفته است. چنین کسی در اندیشه ی حفظ خود نیست، چه این آسمان است که موظف است در اندیشه ی حفظ او باشد. خریدار خداست، پس همو باید اموالش راحفظ کند، که می کند. چنین سالکی براحتی و در امنیت کامل از هر دیار و بیابانی گذر می کند، شجاعانه به هر عالَمی وارد می شود، هر کجا که مقدّر است بیتوته می کند، با هر کس که صلاح بداند، مصاحبت می کند، و خوفی به دل راه نمی دهد. این چنین زندگیِ آزادمنشانه ای خاص اینان است. انسانهای محدود، انسانهایی که پر از ترس اند، و همواره در اندیشه ی حفظ خویش اند، پیش از مرگ، مرده اند. و مردگان کجا معنا و مفهوم چنین آزادیِ زنده ای را در می یابند. حقیقتاً سخن مسیح (ع) حکیمانه است؛ “آنکه در اندیشه ی حفظ جان خویش باشد، آن را از دست داده است. و آنکه جانش را تقدیم کند، به واقع آن را بدست آورده است” …


ما هر رنج و عذابی که می کشیم حاصل دستاورد خودمان است و خداوند نسبت به بندگانش ستمکار نیست "وَ اَنَّ اللهَ لَیسَ بِظَلّامِِ لِلعَبید". ظلم را به خداوند بخشنده و مهربان نسبت مده که آنچه که می‌کشیم ماحصل تصمیمات و عملکرد خودمان است. تجسم اندیشه‌های تاریکی است که در روند زندگی به آن دامن می‌زنیم. و آدمی همواره با ثمره‌ی همان چیزی روبرو می شود که به آن باور دارد. شرک و خودپرستی جز میوه‌ی تلخ زَقُّوم نخواهد داشت ، تکبّر جز به آتش مذلّت نمی‌انجامد ، و بی‌عدالتی جز به فقر و نکبت و قهر منجر نخواهد شد. این یعنی ما همواره کاشته‌ی خود را درو می‌کنیم.
 حال اگر بشر بخواهد از این رنج خودخواسته بِرَهَد ، چاره‌ای ندارد جز اینکه دست از اندیشه‌های تاریک و نفسانی خود بردارد. چه با تغییر شعور ، بدون شک زندگی تغییر خواهد کرد. زیرا بین "شعور" و "زندگی" رابطه ای قطعی و مستقیم بر قرار است.

طبقات آگاهی و لزوم آگاهی جدید در هر دوره

ای دوست سالکم؛ اگر اختلافی در برداشت‌ها و دریافت‌ها می‌بینی، این بخاطر اختلاف سطح شعور آدمیان است.
از فهم هر کس می‌توانی دریابی که در کدامیک از این لایه‌های هفتگانه و یا عوالم سبعه به سر می‌برد. و اِلّا کلمه واحد است. این میزان شعور انسانهاست که آن را متکثر کرده است.



تناسب آگاهی با حیات”
مراتب آگاهی، هم‌پایهٔ مراتب حیات است. این یعنی جریان حیات همواره با جریان آگاهیِ متناسب با خودش در حرکت است.
‌هر دوره‌ای از حیات، آگاهی خود را دارد و هر آگاهی‌ای حیات خود را. حیات رو به جلو، آگاهی رو به جلو می‌طلبد.
در زندگیِ سالم و متعادل، حیات و آگاهی باید در هماهنگی کامل به سر برند. نباید بین آگاهی و حیات فاصله انداخت.
دانستگی‌های مرده و ناکارآمد به درد حیات زنده نمی‌خورد.
حیات زنده، آگاهی زنده می‌خواهد. اگر کسی این مهم را درک نکند و در تناسب این‌دو اختلال ایجاد کند، بی‌شک زندگیِ خود را به تاریکی رانده و فرصت رشد و تعالی را از خود سلب کرده است.



نکات قرآنی
فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ
(بر فراز هر صاحب علمی‌، دانایی برتر و دیگر است)
این آیه به وضوح به تو می‌گوید که نباید در حصار هیچ علمی‌ بمانی. اسارت علمی‌ بدترین اسارت هاست. اینکه تصور کنی آنچه را که دریافته‌ای تام و تمام است و بالاتر از آن دگر چیزی نیست. این همان بیماری جزمی‌‌نگری است که گریبان جهان امروز را گرفته است. ایدئولوژی های گوناگون و تعصب‌های مختلف از همین‌جا سر بر آورده اند. قرآن هرگز دروازه‌های آگاهی را نبسته است. بلکه همواره بسوی آگاهی نامحدود و مرحله به مرحله اشاره دارد. و راه درست و رستگاری نیز همین است. دانستگی اگر زاد و ولد نکند، اگر بارور نشود، تبدیل به زندانی تاریک و خفقان آور می‌گردد. ایدئولوژی های مختلف در سراسر جهان از این رو راه به جایی نمی‌برند که به یک دانستگی جزمی‌ و لایتغیر چسبیده‌اند و تنها فقط همان را درست و به حق می‌دانند. بی شک چنین کسانی از برکات این آیه‌ی شریفه محروم اند. گویی نمی‌خواهند بدانند که بر فراز هر صاحب دانش و ایدئولوگی، دانایی فراتر و بزرگ‌تری هست. ای دوست، قرن جدیدِ پیش رو، عصر فهم و عمل به این آیه شریفه است. قرن گذشته، گذشت! آن عصر ظهور انواع ایدئولوژی های رنگارنگ بود که هر کدام از سرزمین های مختلف با داعیهی نجات و مدیریت جهانی، سر بر آوردند و البته جز خسارت و ویرانی و تاریکی بیشتر نیز به بار نیاوردند. رهایشان کن که عصر پیش رو، عصر نقد ایدئولوژی ها و رهایی از آنهاست. و این اتفاقی جهانی است که در شُرُف افتادن است. زیرا “فَوقَ کُلِّ ذِی عِلمٍ عَلِیمٌ”! این جهان بسوی “عَلِیمٌ” به پیش می‌ رود. بسوی دانایی برتر! باید با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ بود، آن به آن، تسلیم آگاهی برتر بود. چه هر کس با آن هماهنگ نباشد، فرصت حیات طیبه اش را باخته است.
ای دوست، مراتب آگاهی همچون نردبان است. بر فراز هر پله که گام نهی، پله ای دگر بر فراز آن قد علَم کرده است. این یعنی هر لایه ای از آگاهی را که درک کنی، لایه‌ی دیگری از آگاهی انتظارت را می‌‌کشد. بدان که عصر پیش رو، عصر عروج به لایه‌ی دیگر آگاهی است. پس با جریان “عَلِیمٌ” هماهنگ باش و جزم اندیشی را در قلمرو های مختلف اندیشه، رها کن، و با تأسی به این آیهی شریفه، نسبت به جریان آگاهی باز و پذیرا باش.
برگرفته از مجموعه نکات قرآنی
مسعود ریاعی



نکات قرآنیبرای هر زمان معینی، کتابی است!
"لِکُلِ اَجَل ‌ٍ کِتابٌ "
(برای هر زمان معینی، کتابی است!)
"اَجَل"، زمان و فرصت معین را گویند، و هر چیزی سرآمد و پایانی دارد؛ "لِکُلِ شَیءِِ اَجَلٌ". [لطفا با دیدن کلمه اَجَل، فکرت به مرگ و میر متعارف نرود تا با هم در معنایی دیگر سلوک کنیم]. اینکه در آیه به کلمه "کتاب" یعنی حکم نوشته شده، اشاره رفته است نشان از پایان دوره ها و گذرا بودن شان است. هر دوره ای برخوردار از انرژیها و آگاهیهای ویژه خود است. حال چه آن یک دوره از زندگی انسان مشخص باشد، و چه یک دوره از حیات جوامع انسانی. نکته این است که هر دوره و زمان معین، بر طبق کتاب خود یعنی متناسب با مقتضیات زمان و مکان خود ره می سپارد و به پایان خود می رود. هیچ دوره ای مثل هم نیست چه آگاهی ها و انرژی هایشان یکسان نیست. کسی نمی تواند و نباید آگاهی های عصر اموی و عباسی و صفوی و غیره را که به واقع اَجل شان در آن بسر آمده، به عصر کنونی که خود آگاهی های خود را دارد، تلقین و تحمیل کند. چنین کاری یک خسارت بزرگ و خروج از زندگی حکیمانه است. کتاب اَجل ما، مجموعه آگاهی های دوره ی خود ماست، که در وجود خود ما ثبت است و اکنون نیز در آن به سر می بریم. قرآن کریم چنان پر بار است که برای هر اَجل و دوره ی معینی، سخن متناسب با همان دوره را داراست. به عبارتی هر قومی در قرآن، چه آنها که در گذشته بوده اند و چه آنها که بعداً می آیند، حال و روز خودشان را دارند. کتاب، واحد است اما احکام اداره ی هر دوره از حیات، متناسب با شعور و آگاهی های همان دوره است. در روایات داریم که قرآن یک کتاب جاری است و هنوز بسیاری از آیاتش به وقوع نپیوسته اند. و این آن نکته ی حیات بخشی است که نسل های هر دوره باید بدان توجه کنند. یعنی شبیه خود و هماهنگ با دوره ی خود باشند، نه مقلد دوره های دیگر. زیرا اَجَل شان با اَجَل هر دوره ی دیگری متفاوت است. به قول قرآن: "تِلکَ اُمَّهٌ قَد خَلَت لَها ما کَسَبَت وَ لَکُم ما کَسَبتُم " (آنها مردمانی بودند که اکنون در گذشته اند؛ دستاوردشان مالِ خودشان و دستاورد شما نیز از آنِ خودتان!)
برگرفته از مجموعه نکات قرآنی
مسعود ریاعی



آگاهی‌های جدید و دریافت‌های نو”

 حقیقت با آنکه در ذات خود یگانه است، اما در جریان همیشه جاری حیات امری پویا و متغیر می‌نماید. امروز در شأنی است و فردا در شأنی دگر. 

“کُلَّ یَومٍ هُوَ فِی شَأنٍ”.

 حق هر روز تجلّی خاص خود را دارد. کار خود و موقعیت خود را دارد. چه بسا دیروز چیزی برایت کاربرد داشت و امروز چیز دیگری برایت کاربرد داشته باشد. چه بسا دانش دیروز کفایت امروز را نکند و داروی دیروز علاج درد امروز نباشد. این آیه شریفه به صراحت بیان می‌کند که بنیادگرایی دینی به معنای واپسگرایی امروزی‌اش از اساس غلط است. خلاف مشی قرآن و اسلام است. 

□ سالک حق کسی است که با جریان زندهٔ حق هماهنگ به پیش می‌رود. چه نیک می‌داند که هدایت امری پویاست. لایه لایه است. برای گذر از هر مرحله از حیات باید با جریان زندهٔ هدایت الهی همراه و هماهنگ بود و با چشم حق‌شناس حقیقت هر روزه را در هر موقعیتی تشخیص داد. بدان جزم‌اندیشی از بزرگ‌ترین موانع سلوک اِلَی الله است. سالکانه از این مانع گذر کن. هر روز آمادهٔ آگاهی‌های جدید باش. آمادهٔ دریافت‌های نو و ارائه‌طریق‌های زنده و بی‌مانند حق باش. در سطح نمان و راضی نشو که در سطح بمانی، چه در پیش روی‌ات مراحل عدیده و عمیق بسیار است و هر مرحله نو به نو آگاهی‌های خاص خود را می‌طلبد.

مسعود ریاعی



این جهان به پویایی خودش زنده است. خداوند آن را پویا آفریده است. این یعنی چیزی که امروز هست همان چیزی نیست که دیروز بوده است. این جهان آن به آن در حال تحوّل و تطوّر است. فلذا نمی توان آن را با یکسری قوانین جزمی و لا یتغیّر اداره کرد. خداوند خود آن را به پویایی اداره می کند. یکی از دلایل بیشمار بودن اسماء خدا همین است. هر فصل و دوره ای را اسمی حاکم است “وَ لا تَکرارَ فِی التَجَلّی”! فلسفه ی وجودی ناسخ و منسوخ نیز همین است. هم آیات ناسخ و منسوخ دارند و هم احادیث. این یعنی حکمی که دیروز کاربرد داشته، ممکن است امروز کاربرد نداشته باشد. آیات و احادیث، عام و خاص دارند، مطلق و مقید دارند، ظَهر و بَطن دارند… کسی که خالی از چنین درایتی باشد نه قرآن را شناخته نه احادیث را. اینطور نیست که هر که دلش خواست آیه یا حدیثی را برای هر زمان و موقعیتی تجویز کند. همچنانکه نمی توان هر دارویی را در هر زمان و موقعیتی تجویز کرد. چنین کاری نه تنها حلّال مشکلات نیست بلکه دردسر ساز است. بدون شناخت مقتضیات زمان حکم راندن به حق ممکن نیست. زیرا آگاهانه نیست. حاکمیت پویا حاکمیت الهی است. و این فهم می خواهد و حکیم با درایت می طلبد. عالم به دین خدا کسی است که این نکته را به خوبی دریافته و برای هر عصری و نسلی کاربردی ترین شیوه های رشد و تعالی را تقدیم کند.

مسعود ریاعی

قضاوت و مشاهده و لزوم رهایی از ذهن و علوم ذهنی

هیچ عقل سلیمی‌ چیزی را که نمی‌داند و از حقیقت آن بی خبر است، انکار نمی‌ کند. طالب حقیقت آیات خدا را تدبر می‌کند، تحقیق و پژوهش می‌کند، نه انکار. انکار کردن، آن هم بدون آگاهی از حقیقت امر، خبط و نامعقول است. بحث و پژوهش یک چیز است، جدل و انکار چیز دیگریست. فرق این دو را باید به نیکی دریافت. انکار چیزی تنها زمانی صحیح و قابل اتکاست که ریشه در خِرَد و شهودی یقینی داشته باشد. انکار چیز نفهمیده و ندانسته، یک حماقت است. ارزش نیست. محرومیت است. بدان که انکار هر حقیقتی ابتدا گریبان خودِ انکارکننده را می‌ گیرد. خودِ او را از آن حقیقت محروم می‌کند. کسی که “حق” و آیات حق را انکار کند، به واقع خود را محروم کرده است. به خویشتن خویش و به روح حقیقت جُــوی خــــود ضرر زده است

مسعود ریاعی


دست از قضاوت ها و حکم کردن های ذهنی‌ات بردار. انقدر قطعی در باره‌ی هر چیز سخن مگو. حتی اگر مجبور به گفتن شدی، فقط نظر بده و قضاوت نکن.زندگی خودت را در کلاف قضاوت‌ها و نظراتت مپیچان و برای خودت عاقبت سخت و طاقت فرسا مساز. بدان که برخی قضاوت ها غیر قابل جبران‌اند. خونبار و نابودکننده‌اند. از بین برنده‌ی جان و مال و آبروی مردمان‌اند. وقتی حکمی‌ را به قطع و یقین نمی‌دانی و با مصداقش آشنا نیستی، مگو. وقتی از حقیقت و تأویل آیه‌ای بی خبری، از آن داد سخن مده، و خود و دیگران را به دردسر مینداز.

مسعود ریاعی 



دوست، اگر این آیه را نیک دریابی دست از قضاوت‌های ناقص و نفسانی هر روزه خواهی شست. زیرا در خواهی یافت که لازمه‌ی هر قضاوت به حقی، آگاهی همه جانبه است. باید ظاهر و باطن هر قضیه را به تمامی‌ دانست. باید علیم و سمیع و بصیر بود. و اینها همه از اوصاف خداست و از اوصاف نفس بشری ما نیست. تمامی‌ قضاوت های ما، ذهنی است، احساسی است، ظاهری است، ناقص و ابتر است. قضاوت‌های ما تیر در تاریکی انداختن است. به واقع قضاوت نیست، حماقت و جهالت است. ما برداشت های تاریک خودمان را برون فکنی می‌کنیم. ما ناآگاهیم و با این وجود، ذهن‌های تاریک اندیش و افسارگسیخته‌مان، عاشق قضاوت در باره‌ی این و آن است. مدام حکم صادر می‌کند و مـــدام ازقضاوت هایش نشخوار می‌کند. حال آن که در این هستی هیچ قضیه‌ای نیست مگر آن که ظواهر و بواطـــن بسیار دارد. پشت پرده‌های بسیار دارد. ای دوست، بــــــدان کـــه “مِن دُونِ الله”، هیچگونه قضاوت تمام و به حقی ندانند و ندارند؛ "وَالَّذِینَ یَدعُونَ مِن دُونهِ لا یَقضُونَ بِشَیءِِ"! قضاوت درست و به حق، تنها با القا خودِ حق تعالی ممکن است. حق است که قضاوت حق می‌‌کند. باطل را یارای قضاوت حق نیست. چه همواره از کوزه همان برون تراود که در اوست. پس دست از قضاوت ها و حکم کردن های ذهنی‌ات بردار. انقدر قطعی در باره‌ی هر چیز سخن مگو. حتی اگر مجبور به گفتن شدی، فقط نظر بده و قضاوت نکن. و اگر مجبور نشدی حتی نظر هم نده! زندگی خودت را در کلاف قضاوت‌ها و نظراتت مپیچان و برای خودت کارما و عاقبت سخت و طاقت فرسا مساز. بدان که برخی قضاوت ها غیر قابل جبران‌اند. خونبار و نابودکننده‌اند. از بین برنده‌ی جان و مال و آبروی مردمان‌اند. وقتی حکمی‌ را به قطع و یقین نمی‌دانی و با مصداقش آشنا نیستی، مگو. وقتی از حقیقت و تأویل آیه‌ای بی خبری، از آن داد سخن مده، و خود و دیگران را به دردسر مینداز.


حکومت فقط از آنِ خداست، یعنی از آنِ ذهن و ذهنیات من نیست. از آنِ برداشت های من نیست. از آنِ احساسات و عواطف کور من نیست. از آنِ خدای مطلق است. این یعنی از آنِ این گروه و آن گروه نیست. از آنِ قرائت ها و نظریه پردازی های بسته و محدود نیست. از آنِ خدای نامتناهی و نامحدود است

حکم و حکومت خدا، پویاست. بسته و محدود نیست. یک وجه ندارد و دارای وجوه مختلف است. زیرا او هر روز در کاری است؛ "کُلَّ یَومِِ هُوَ فِی شَأنِِ "! این یعنی هر روز جریان آگاهیِ خاص خود را دارد. مقتضیات خود را دارد. حکومت خدا همچون جریان زنده‌ی حیات است. آن به آن، رساننده به رشد و کمال است. سرشار از خلاقیت است. مدام در "خلق جدید" است. نو به نو پیش رونده است. و"لا تَدرِی لَعَلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلکَ اَمراً " (و تو چه دانی، شاید خداوند بعد از این حکم جدیدی صادر کند)!
ای دوست، حکومت خدا، یک حکومت زنده است. در "حال" است. منجمد و غیر منعطف نیست. آن حکومت رهایی است. خلاص می‌کند. "مُخلَص" می‌ سازد. و "مُخلَصِین" یعنی رهایی یافتگان، پیروان واقعی حکومت خدایند. زیرا تماماً تسلیم اویند و با اویند و همراه او. آنها زنده و پویایند. اهل پافشاری بر برداشت های تاریک ذهنی خود نیستند. پس نه خود را هلاک می‌ کنند و نه دیگران را.



نگاه ها و برداشت های ذهنی ما، از این جهان، غالباً غیر واقعی و اشتباه است. شرطی شده اند. ما خیال می کنیم که درست می بینیم. ما هنوز دیدن را نیاموخته ایم. و تا وقتی برای این نگاه ها و برداشت هایمان، اصالت قائل باشیم هرگز نمی توانیم همراه خوبی برای خداوند باشیم و از آگاهی هایش بهره مند شویم. دریاب نکته را! یک سالک آن به آن از برداشتها و قضاوت های ذهنی و نفسانی اش دست می شوید، زیرا چنین کسی همراهی با خداوند را طالب است. قصه ی همراهی موسی(ع) با خضر(ع) نیز چنین درسی در مغز آن نهفته است. بدان تنها با “تسلیم” است که نگاهت درست و واقعی می شود. نگاهی که خالی از انگیزه ها و برداشتهای نفسانی است.


اگر مدام گذشته را بیاد آوری، اگر گذشته را مرتب با ذهنت بپرورانی، این یعنی گذشته هنوز نگذشته ‌است. ‌نمی‌گذاری که بگذرد. پس هنوز بر تو مسلط است و بر تو ریاست می‌کند.
‌مگذار ذهنت گذشتهٔ مرده را ریاست بخشد و لحظات حال عمرت را ببلعد. مگذار این مرده زنده‌خواری کند.
‌یکبار برای همیشه با آن خداحافظی کن و نو شو.
که زندگی ماجراهای شگفت بسیار دارد.


وقتی سفره‌ات را از این هستی بیکران جدا کنی، به واقع یک “من” مجزا ساخته‌ای. این “من” همان رنج است. خودْ دستگاه رنج‌ساز است.
در حقیقت هیچکس رنج نمی‌کشد و نباید هم بکشد بلکه تنها این منِ موهوم خودساخته است که می‌پندارد در حال رنج کشیدن است. و تو خودت را با این منِ ذهنی یکی پنداشته‌ای. حال آنکه “من” که نباشد رنجی هم در کار نیست. نکته را دریاب.
‌وقتی  بی‌ذهن و بی‌من می‌شوی.
وقتی به وحدت در می‌آیی، وقتی نفس‌ات کاملاً بی‌خواهش و بی‌آرزو می‌گردد، کدام رنج؟! چه رنجی؟!
‌یکبار  هم که شده به درستی امتحان کن و ببین آیا در آن کیفیت رنجی را حس می‌کنی؟!
اگر یکبار به قول پیامبر(ص)؛ قبل از مرگ، بمیری[یعنی این “منِ ذهنی” بمیرد]، خواهی دید که رنج هم مرده است. زیرا این منِ ذهنی مرده است. لکن چون این “من” را دوباره باز گردانی و ریاست خود را به او سپاری، رنج و رنجیدن نیز با توفانی از افکار و اوهام رنگارنگ دوباره آغاز شده است. این یعنی کلید روشن و خاموش کردن رنج را خداوند در وجود خودت نهاده است.
‌می‌توانی در درون رنج نبری، می‌توانی خودِ متعال‌ات باشی بدون من، می‌توانی با مرگ من، همه باشی، کل باشی، و تسلیم‌وار با جریان ناب حیات با هماهنگی تمام همسفر شوی. هرجا که رفت!



بدون شک تا چندی دگر نسلِ صلح، نسلِ صالح، چون نیلوفری از این باتلاق جنون سر برون خواهند زد. صلحی که ذهنی نیست. قراردادی نیست. حاصل دیپلوماسی نیست. آیین نامه ندارد. بلکه صلحی است آزاد که از قلب اَبَر انسان برون میزند. و چون نوری نسلِ فرهیخته را فرا میگیرد. یک “صلحِ کلِ” همه گیر. دیگر اتصال به الوهیتِ آسمان را ذهن عهده دار نخواهد بود بلکه این فراذهن است که در ارتباط تنگاتنگ با آن است. و ذهن از جایگاه پروردگاری، به جایگاه اصلی خود یعنی در حد یک وسیله تنزل خواهد نمود. جهان اینگونه از هیپنوتیزم ِحق بجانبی، رها خواهد شد. و آنگاه است که خواهند فهمید؛ حق به جانب هیچ کدامشان نبوده است. چه “حق” همواره فراتر از این اوهام است.


ای دوست، یک سالک حق، نظریه‌بافی و ایدئولوژی‌بازی را کنار گذاشته است. از این دام‌ها عبور کرده است. او در هیچ مرحله‌ از سلوکش وارد چنین بازی‌های خطرناک و مهلکی نمی‌شود. جز این باشد سالک حق نیست. بلکه بندهٔ برداشت‌های‌ خودش است.
‌سالک حق کسی است که دارای ذهنی باز و شفاف و آزاد است. کسی است که سلوکش  همواره بسوی آن بیکرانه مطلق ناشناختنی است که در وصف نمی‌گنجد. کسی است که در این مسیر رهایی از همهٔ بندها و اسارت‌سازی‌های ‌ذهن تاریک‌اندیش گذشته است. و یادت باشد که بندگیِ خدای مطلق، با رهایی از هر بندی محقق می‌شود. بی‌بندی و بی‌اتکایی به غیر خدا، بندگی و اتکا به خدای احد واحد است.


خالی بودن چه همراه خوبی است!”


 روند زندگی دنیوی اینست؛

ورود با دست خالی

خروج با دست خالی

و خوشا بحال آن کس که در میان این ورود و خروج، ذهنش هم خالی و بی‌تعلق باشد.

چنین کسی عروج را بر خود آسان نموده است.

 خالی بودن، چه همراه خوبی است.

مسعود ریاعی



.
‍  " تعالی وجودی "
 تعالی معرفتی با تعالی وجودی ارتباط مستقیم دارد. هرچه سالک معرفتش نسبت به هستی ، بیشتر شود ، هستی‌اش نیز گسترش می‌یابد. معرفت ، غیر از حفظ کردن واژه‌ها و جمع‌آوری اطلاعات است. در معرفت ، دریافت‌های خود تو از حقایق هستی است که ارزش دارد ، نه قیل و قال این و آن ...
آخرین و مهمترین و حساس‌ترین مرحله‌ی معرفت آن است که سالک باید شجاعانه همه‌ی دانستنی‌هایش را بدور بریزد تا آگاهیِ فراتر را که از جنس آگاهی‌های پیشین نیست و در زمان و مکان نمی‌گنجد ، در خود متجلی کند.
 اینجا مرحله‌ای است که تمامی دانسته‌ها ، به "ندانستن" و "ناشناخت" تبدیل می‌شوند. و اینجاست که یک "نمی‌دانم" حقیقی بروز می‌کند ، "نمی‌دانمی" که از هر "می‌دانمی"، اصیل‌تر و کارآمدتر است. و دقیقاً "تسلیم محض" در این کیفیت است که بارز می شود. عَلَی الاَسَف بسیاری از سالکان در همین مرحله رسوب می‌کند ، زیرا شجاعت دور انداختن دانسته‌های خود را ندارند
.
مسعود ریاعی


حقیقت ورای کلمات است!"

مرحله ای است متعالی که سالک باید از کلمات عبور کند. از ورطه شان خارج شود. زیرا در این مرحله کلمات خود حجاب می شوند و به جای ایجاد رابطه ای روشن، مخدوش کننده ی حقایق می گردند. سالک در این مرحله ی متعالی تنها با سکوت همه جانبه است که می تواند با حقیقت آنچه که هست ارتباط برقرار کند. انتقال آگاهی در این مرحله، دیگر توسط واژه ها صورت نمی گیرد بلکه از طریق ارتعاش وجود تو میسر می شود. وقتی زبان و ذهن و قلبت آرام است، آنچه که هستی بر تو از حیات و آگاهی بتاباند، در تو ارتعاشی طبیعی و خودانگیخته به وجود می آورد که همان بی تحریف، انتقال دهنده ی پیام حقیقت است. این بالاترین نمود "زنده" بودن است. این غایت وجود انسانی است و هر کسی به این مرتبه متعالی نمی رسد مگر آنکه خاموشی و قدرت سکوت را با سلوکی جانانه دریافته باشد.




 آن روز که ذهن و ذهنیات و برداشت‌ها و فلسفه‌بافی‌ها و عرفان بازی‌ها همه از میان برخیزد ، تو تازه مُلک خدا را خواهی دید. قبل از آن فقط تصورات خودت را دیده‌ای و می‌‌بینی. مُلک خدا تنها زمانی نمایان می‌شود که تو از اسارت برداشت‌ها و نظریه‌هایت رها شده باشی. باز شده باشی. پذیرا شده باشی. از زندان پیش ذهنی‌ها و قضاوت‌هایت خلاص گشته باشی. مُخلَص شده باشی. و دیدن چنین روزی در “حال” اتفاق می‌‌افتد. نه در گذشته و آینده‌ی معدوم. 

 “الیوم” است!

 دقت کن! هم اکنون و همین جاست. این همان روزی است که تو از شر کثرت خلاص می‌‌شوی. یگانگی را فهم می‌کنی. و در خواهی یافت که تنها یک نیروست که جهان را در بر گرفته است. نه دو و نه چند. 

نیرویی که بر همه چیز چیره است. 

ای دوست ، تنها مراقبه‌ای اصیل تو را به چنین آگاهی نابی رهنمون می‌‌شود.



قضاوت و مشاهده 

ریشه خودبزرگ بینی تو همینجاست. تو خودت را ملاک همه چیزهای پسندیده و ناپسند می پنداری. و تا وقتی اینگونه است حماقت و افسردگی هم رهایت نخواهد کرد. تو اینگونه نمی توانی خلق خدا را دوست داشته باشی زیرا آنها را به دوگانگی می بینی. خوب ها و بد ها. خوب ها موافق تو اَند و بد ها مخالف ات. تو دنیایت را به دست خودت تقسیم می کنی، جبهه بندی به راه می اندازی، مخالف تراشی می کنی. و این کار را خودِ ذهنی ات می کند نه کس دیگر. حال آن که از اساس نمی دانی بسیاری از همان کسان که در طول زندگی مخالف خواست تو عمل کردند، به واقع به نفع تو عمل کردند و باعث رشدت شده اند، و بالعکس بسیاری از موافقان خواسته هایت، به خواب و ناهشیاری بیشترت کشانده اند. خودت را از کرسی قضاوت کنار بکش. بس کن این دلسوزی های بی حاصل و احمقانه را. یگانه بینی را یاد بگیر. یکسان نگریستن را. آنگاه خوب و بد های ذهنی و قضاوت های نابجا و دلسوزی های ابلهانه از بین می روند. و آنچه می ماند، خود زندگی است. جریانی که همه چیزش رشد دهنده است. هم باد موافقش رشد دهنده است و هم باد مخالف اش. این کل، آگاهی بخش است. با کل، آشتی کن. نه خوب تو خوب واقعی است و نه بدانگاری تو بد واقعی. اینها همه توهمات احساسی و ذهنی تو اَند. راه این است؛ با جریان پر فراز و نشیب زندگی از در آشتی در آی، با کل آشتی کن، تا تمامیت زندگیت به نیکی دگرگون شود.

تاثیر کلمه،اندیشه،باور، نیت در زندگی

کلام پاک، بسوی او صعود می کند!)

کلام را انواع گوناگون است. کلمه‌ای است گفتنی، کلمه‌ای است نوشتنی، کلمه‌ای است در خیال، کلمه ای است زنده و راه رفتنی... و کلمه ای است، پاک از همه چیز. خالی از هر انگیزه و رها از هر نتیجه. این یعنی؛ مطلقاً پاک است. هیچ خواسته ای آن را آلوده نکرده است. چونان ظرفی است پاک که چیزی جز پاکی در آن نیست و جز پاکی راحامل نباشد. دریاب نکته را. اینچنین کلامی است که بسوی او صعود می‌کند. کلام‌های لفظی و کتبی و ذهنی ما آلوده اند. نفسانی اند. و بدیهی است که آلوده را به عالَم پاکی راه ندهند. کلام پاک از جنس سر و صدا نیست. ارتعاشی منبعث از خواهش و آرزو نیست. آن از جنس "صَمت" است، از جنس “خاموشی” است. از جنس “تسلیم محض” است. و تو آن را تنها در مراقبه ای اصیل و همه جانبه خواهی یافت.

مسعود ریاعی 



ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم"

(و نمیدانم چه بر من و بر شما خواهد رفت!)

اینجا مرتبه‌ای از آگاهی و شعور است. جهان پس از مرگ ، مرتبه‌ای دیگر است. کسی به تمامی نمی‌داند که بر آگاهیِ اینجایی ، پس از مرگ ، چه خواهد رفت. برخی چنان از جهان پس از مرگ سخن می‌گویند که انگار همه چیز را مو به مو می‌دانند. اینطور نیست. اسیر داستان سرایی‌ها مشو. قرآن از زبان پیامبر (ص) می‌فرماید ؛

"ما اَدرِی ما یُفعَلُ بِی وَ لا بِکُم" 

(نمیدانم که بر من و بر شما چه خواهد رفت)! 

آنچه که مهم است این است ؛ آگاهی‌ها و توصیفات اینجایی‌ات را به آنجا نکش. اندک دانستنی‌هایت را تعمیم نده. با ذهنت ، تصویر سازی نکن. قصه پردازی‌های این و آن را حقیقت مپندار. رها باش و رها کن. اگر ذهنیت‌ها و تصویرهای اینجایی را با خود یدک بکشی چه بسا خود را در جهان بعد از مرگ اسیر جایی شبیه دنیا کنی



افسون زدایی حیاتی"

بشرِ امروز با هزاران عقیده و باور و برداشتِ جور واجور، به شدت افسون شده است. او از درون قفل شده است، و تا به یک افسون زداییِ شجاعانه دست نزند، چشمانش به حقیقت آنچه هست روشن نخواهد شد. رنجی که امروزه بشر از هر سو متحمل می شود، بدون شک محصول محتویات ذهنی اوست.

پروردگارا، نورا، وجودا، ذهن ما را از این افسون زدگیِ تاریک و مخرّب و رنج آور رهایی بخش.



حقیقت و سادگی"

حقایق بزرگ، ساده اند. خدا که خود حقیقة الحقایق است، بسیط است. ساده ترین است. امروزه بشر در پیچیدگی های ناصواب باور های خود به دام افتاده و در شبکه ی تار عنکبوتی برداشت های سخیف و مخرّبش دست و پا می زند. و دقیقاً رنجی که می برَد از همینجاست. بازگشت به سادگی و اتخاذ مشی مدارا، راه برون رفت از این جهنم خودساخته است.



یادت باشد که انسان تسلیم شده، به طرح و نقشه ای احتیاج ندارد، چه او طرح الهی را پذیرفته و همواره هماهنگ با جریان حیات به پیش می رود. انسان الهی، خالی از نقشه های ذهنی و رها از افکار و اوهام بشری است. و دقیقاً از این روست که زندگی اش روان و بدون بن بست است.



سریع الحساب از نگاهی دیگر"
 به طرف هر چیزی که بروی، خداوند از طریق همان چیز حسابت را می رسد. حتی اگر آن چیز یک سراب باشد "حَتَّی اِذا جاءَهُ لَم یَجِدهُ شَیئَاً وَ وَجَدَ اللهُ عِندَهُ و فَوَفّاهُ حِسابَهُ وَ اللهُ سَرِیعُ الحِسابِ"! دریاب این معنای دیگر از "سریع الحساب" را! برگی را از درختی بر کنی، از همان ماجرا وارد جریان حسابرسی شده ای. نگاهی طماعانه کنی، از طریق همان نگاه بر تو وارد شده و حکم می کند! کلام و اندیشه ی سست و باطلی را باور کنی و دامن بزنی، از طریق همان بر تو سیطره می یابد! ای دوست، "سریع الحساب" فقط آن نیست که حکایتش را در روز قیامت شنیده ای! تو با هر گفتار و رفتار و اندیشه ات، وارد حوزه ی حسابرسی می شوی. همینجا، نقداً. چه این روند را درک کنی یا نکنی. حال دقت کن! راه گذر از این وادی خطیر این است؛ هیچگاه با نفس ات به سراغ چیزها نرو که حساب پس دادنی سریع در کار است. کوچک و بزرگ هم ندارد. این یک قانون ازلی است. راه درست این است که رو سوی هر چه می کنی، یا هر چه را که این هستی نشانت می دهد، نگاهت خالی از خواهش و آرزو، و سرشار از خدمت و محبت به مخلوقات او باشد. یک نگاه بی قضاوتِ تسلیم وار. و آنگاه و تنها آنگاه است که از حسابرسی رسته ای. زیرا کسی که چیزی نمی خواهد و بدنبال تملک و تصاحب چیزی نیست، جوابی هم به هستی پس نخواهد داد.


 یقین بالاتر از هر باور است. آیا وقتی خورشید را در آسمان می بینی و حرارتش را بر صورتت حس می کنی، یقین داری که خورشید هست یا باور می کنی؟! حال اگر روزی خورشید را در درونت بیابی، این بار چه، یقین می کنی یا باور؟! ای دوست، چنان سلوک کن تا باورت به حقیقت محض، به یقین بدَل گردد؛ "حَتَّی یَأتِیَکَ الیَقِینُ". این یقین، اصل نجات و آرامش است و همه ی نیروهای شگفت از یقین بر می خیزد. یقین نوعی آگاهی برتر است که هیچ شک و تردیدی به آن راه ندارد. یک دریافت تمام. اما این یقین را برای اباطیل ذهنی ات بکار مبر و خرج القاءات این و آن مکن. آن را فقط تقدیم حقیقت محض نما. تقدیم پروردگارت، که "اَحسَنُ الخالقین" است. زیرا تنها اوست که دارای وجودی حقیقی است.

وجود آدمی، زمین کشت اوست. هر تخمی که در آن کاشته باشد همان را درو می کند. آنچه که می شنوی، چون تخم هاست. آنچه که می بینی، چون تخم هاست. آنچه که باور می کنی، چون تخم هاست. القاءات این و آن چون تخم هاست. به کجا می روی؟! تخم که را در زمین وجودت می پذیری؟! پس همان محصول توست. البته گاه همان هم محصول تو نیست! برخی گندم می کارند، اما تنها کاه برداشت می کنند! گاه مزرعه می سوزد و خاکستر می شود، و گاه سرمای جانسوز و طوفانی بنیان کن از راه میرسد و با کشتزار چنان می کند که به سادگی قابل شناسایی نمی باشد! آیا این همان است؟! این دسترنج من است؟! آنها که خیال می کنند اعمال خوبی داشته اند و همواره در چنین توهّمی بسر برده اند، اغلب از همین گروهِ خسارت زده اند. ای دوست، اگر می خواهی مزرعه ای آباد داشته باشی، ایمانت را از این و آن مگیر، از خودِ خدا دریافت کن. ایمان عاریه ای، محصول خوب نمی دهد. اگر میخواهی خوب ببینی و خوب بشنوی، بی قضاوت ببین و بشنو، دیدن ها و شنیدن های منبعث از پیشداوری ها محصول خوب نمی دهد. اگر می خواهی خودت را و خدایت را بشناسی، مقهور هیچ اندیشه ای مشو، و تمام درها و پنجره های وجودت را بر روی خداوند باز بگذار تا از هر جا که خواست بر تو وارد شود و فیضش را بر زمین تو بباراند. محصول خوب، زمین خوب می خواهد. زمینی که تسلیم است. زمینی که خالی از هرزه انگاری های مخرّب است. و آنگاه خداوند بخشنده و مهربان، زیباترین و کارآمدترین تخم ها را در آن خواهد نشاند، باران لطفش را به موقع خواهد باراند، و گلستانی منحصربفرد خواهد رویاند. و خدا، حافظ محصول خویش است.


ما هر رنج و عذابی که می کشیم حاصل دستاورد خودمان است و خداوند نسبت به بندگانش ستمکار نیست "وَ اَنَّ اللهَ لَیسَ بِظَلّامِِ لِلعَبید". ظلم را به خداوند بخشنده و مهربان نسبت مده که آنچه که می کشیم ماحصل تصمیمات و عملکرد خودمان است. تجسم اندیشه های تاریکی است که در روند زندگی به آن دامن می زنیم. و آدمی همواره با ثمره ی همان چیزی روبرو می شود که به آن باور دارد. شرک و خودپرستی جز میوه ی تلخ زَقُّوم نخواهد داشت، تکبّر جز به آتش مذلّت نمی انجامد، و بی عدالتی جز به فقر و نکبت و قهر منجر نخواهد شد. این یعنی ما همواره کاشته ی خود را درو می کنیم. حال اگر بشر بخواهد از این رنج خودخواسته بِرَهَد، چاره ای ندارد جز اینکه دست از اندیشه های تاریک و نفسانی خود بردارد. چه با تغییر شعور، بدون شک زندگی تغییر خواهد کرد. زیرا بین "شعور" و "زندگی" رابطه ای قطعی و مستقیم بر قرار است.


ریشه ی تمام بدبختی های بشر امروز، ذهن بیمار اوست. ذهنیات ناراستی است که عمری به او القا شده و او همه را باور کرده است. بشر امروز واقعی نیست، موجودی توهّمی است. زنده است بی آن که زندگی کند و مرده است بی آن که به قبر فرو رفته باشد. بشر امروز بین مرگ و زندگی دست و پا می زند. و تا وقتی شجاعانه محتوای ذهن بیمارش را بیرون نریزد، و از شرّش خلاص نشود، از این بیماری کشنده رها نخواهد شد. نه معیشت اش رو به راه خواهد شد و نه به آرامش جان خواهد رسید.
 

تقدیراتت از کجا می آیند؟!
 برای پاسخ به این پرسش، می توانی با یک کلمه بگویی از سوی خدا، و خود را خلاص کنی. اما چنین جوابی همانقدر که میتواند درست باشد، غلط نیز هست. زیرا اگر منظورت این باشد که همه چیز در دستان خداست، درست است زیرا همه چیز در ید قدرت اوست. اما اگر منظورت این است که تو هیچ دخالتی در تقدیراتت نداری، غلط است. زیرا تو خود مرکز تقدیرات و تغییرات هستی. کلمه ی تو، اندیشه ی تو، اعمال تو، تقدیرات تو را شکل می دهند. "المرءُ مَعَ مَن اَحَبَّ"، آدمی هر آنچه را که دوست داشته باشد با همو محشور می شود. و این خود ناموس هستی و قانونی الهی است. اگر کلمه و اندیشه ات تغییر نکند، اگر تو تغییر نکنی، چیزی برای تو تغییر نخواهد کرد، زیرا می فرماید؛ "اِنَّ اللهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَومِِ حَتَّی یُغَیِّرُوا مَا بِاَنفُسِهِم" ( خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنکه آنها خود درونیات شان را تغییر دهند!). این نکته به ما می فهماند که همواره سرنوشت های ما را باور هایمان می سازند و جهت می دهند. شاید بپرسی پس "شب قدر" چه می شود؟! در شب قدر، به قلب تو می نگرند، به معدل وجودیِ تو می نگرند، به دستاورد تو می نگرند، و متناسب با همان تقدیراتت را رقم می زنند. پس بهترین کار این است که با "استغفار"، وجود خود را پاک و مطهّر کنی. صحیفه ی اعمالت را سفید کنی. هر اندیشه و آرزویی را به دور بریزی. با "توبه"، راه "کارما" را ببندی. خود را از تاثیرات گذشته خالی کنی. به یک خلأ همه جانبه وارد شوی و خود را به تمامی به خدای رحمن بسپاری. تنها این کار است که تو را مرکز نزول خیرات و برکات می کند. آن نیروهای عظیم می آیند و قلبهای پاک را جستجو می کنند زیرا این قلب پاک و بدور از تعلق است که محل فرود و مهبط آنهاست.
 مسعود ریاعی



کتاب خواندن، خوب است، آشنایی با اندیشه ها ی مختلف، خوب است، اما نکته این است که باید در موقفی تمامی خوانده ها و اندیشه ها را رها کنی تا ببینی چه از وجودِ خودت می جوشد. این "جوشیدن درون" مرحله ای اساسی است. چه آنچه از جوشیدن درونت حاصل می شود، از آنِ توست. یک سالکِ حق این روند را به خوبی می شناسد. این روند، چیزی شبیه به جراحی پیوند اعضاء است. اگر وجودت، آنچه را که از کلام و اندیشه به آن خورانده ای، پس نزند، یعنی هماهنگ با طبع و فطرتت باشد، معلوم است که از آنِ تو بوده و هست. و بالعکس هر آنچه که با فطرت اصیل تو هماهنگ نباشد، اگرچه زیبا و دلفریب جلوه کند، دور ریختنی است چه روزی وجودت آن را پس خواهد زد. این یک روند شناخته شده ی باطنی است. پس اسیر خوانده ها و دانسته هایت مشو. مقهور هیچ باور و اندیشه ای نباش. آن به آن رهایشان کن. آنگاه میخواهند بمانند، میخواهند نمانند. اگر ماندند معلوم است که هماهنگ با وجودت بوده اند. و اگر نماندند یعنی ناهماهنگ با وجودت، با زندگیت، و با فطرت الهی ات بوده اند. و چه بهتر که از شرّشان خلاص شدی. بسیاری به خوانده ها و دانسته ها و باورهاشان چسبیده اند، خود را در چهارچوبه شان اسیر کرده اند. تصور می کنند که برداشت هایشان، حقیقت محض است. اینان، زندانیِ زندانی هستند که زندانبانش خودشانند. چه شجاعت رها کردن را ندارند. ای دوست، آنگاه که بندها را بگسلی و به سکوتی سالکانه فرو روی، وجودت جوشیدن می گیرد و تو را صاحب طعام خودت می کند. صاحب کلام و اندیشه و ایمان خودت می سازد. ایمان و اندیشه ای که تقلیدی نیست، عاریه ای نیست، تلقینی نیست، از آنِ خود توست. جوشیده از وجود توست. و این درست است. زندگیِ حقیقی همین است. زندگیِ تو، از آنِ توست نه کس دیگر. آن را مفت و مسلم تقدیم باورها و اندیشه های این و آن مکن.
 
خیال اولیه آغاز می‌شود و چون تکرار گردد روح شخص در آن تثبیت گشته، و پس از مدتی همچون سنگ می‌گردد. روح اینگونه سنگی و متحجر می‌شود و از آزادگی می‌افتد. چنین روندی شبیه پیکرتراشی است. ابتدا طرح آن پیکر در ذهن می‌آید سپس با تکرار و القاءات مکرر عملاً آن طرحْ تراشیده شده و روزی یک پیکر سنگی و متحجر به ظهور می‌رسد. 
تحجر بدین معناست؛ سنگی شدن روح!  

□ روحی که از اول قرار بوده روان باشد. چه معنایش همین است. امروزه در جهان بسیاری از روح‌ها سنگی‌ شده‌اند و خود خبر ندارند. هر روحی در فکر و خیال و آرمانی جاخوش کرده و بجای روان بودن که خصلت ذاتی اوست، جامد و سنگی شده‌است. یک سالک با مشاهدهٔ بی‌قضاوت‌ است که پویایی و روانی روحش را به آن باز می‌گرداند و اجازه نمی‌دهد که روحش، این مایه نجاتش، تحت هیچ عنوان به تحجر گراید. چنین کسی به آزادگی روحش ایمانی یقینی دارد و همواره آن را در جریان همیشه جاری حیات پاس می‌دارد. بدان که روح‌های سنگی شده را به سادگی نمی‌توان رهایی بخشید. این امر تقریباً غیر ممکن می‌نماید. زیرا آنان هر تغییر و تحولی در وضعیت وجودی خود را شیطانی و دشمنانه می‌انگارند. و از آنجا که خود را نجات‌یافته فرض کرده‌اند بدیهی است که هر منجی‌ای توان نجات‌شان را نخواهد داشت؛ “اِلّا مَن رَحِمَ رَبِّی”


باور و بی باوری 
عالَم را نیرویی بی شکل و لایتناهی فراگرفته که بر اساس باور انسان به ظهور میرسد. یعنی از بی شکلی به شکل میآید. وقتی روح و جانت باور داشته باشد که چیزی هست، برای تو خواهد بود، حال آنکه برای کسی که خالی از این باور است، نخواهد بود. وجه اصلی تمایز ایمان با بی ایمانی همین است. آنکه یقیناً باور دارد که خدا هست، پس خدا هست و با آن روبرو خواهد شد و لقائش صورت می پذیرد. و آنکه به خدا بی باور است، پس برایش نیست و لقایی نخواهد داشت. با که لقاء کند!؟ با هر که لقاء کند، او باور به خدایی اش ندارد! خدا در ایمان توست که خدا می شود. و به اندازه ی باور تو، برایت متجلی میگردد. آن نیروی بی شکل و مرموز، با توجه به باور تو، به شکل ظرف ذهنی تو در میآید. زیرا “آزاد” است. “لطیف” است. “مطلق” است. برای “مطلق”، ایمان و بی ایمانی تو یکسان است. زیرا نه ایمان تو، و نه بی ایمانی تو هیچکدام نفع و ضرری به او نمی رساند. ” لَن یَضُرُّ اللّهَ شَیئاً”. او همواره در سکون و لطافت اِعجاب انگیز خود بسر میبرد. بدینسان همواره سرنوشت تو را باورهای تو رقم میزنند. تو همواره به مسیری میروی که به آن باور داری. حتی اگر این باور، بی باوری باشد، تو با همان روبرو می شوی. فضایت همان است. قرآن میفرماید: و اَنَّ الکافِرینَ لا مَولَی لَهُم” (کافران هیچ مولایی ندارند). چرا؟! زیرا آنها به “مولی” باور ندارند. خالی از این ایمان اند. پس برایشان نیست. آنها باید در تقدیراتشان بدون “مولی” سیر کنند. زیرا خود این را خواسته اند. پس تقدیرشان هرچه باشد نوش جانشان. و این عین آزادی است. این یعنی به خود واگذار شده اند. خود باید امور خود را تدبیر کنند… عجب هوشمندی است این ناشناختنیِ نادیدنیِ لایتناهی!
حال میخواهم برای سالکان هم از فواید باور بگویم و هم از فواید بی باوری. آنکه سالکِ حق میشود باید از “بی باوری” شروع کند. بی باوری نقطه ی آغاز است. زیرا باورهای گذشته همه تلقینی بوده اند. ذهنی بوده اند. همه شرطی شده اند. مشتی خواندنی، مشتی گفته ی این و آن بوده اند. تو خود ندیده ای، نرسیده ای، دریافت نکرده ای. در هر جامعه ای که بوده باشی از کودکی به انحاء مختلف مطالبی به تو القاء شده است. تو را به چیزی باورمند کرده اند. آن هم به چیزی که از حقیقتش بی خبری. جز تلقین دریافتی نداشته ای. به تو از خدا، یک ذهنیت داده اند. از بهشت و جهنم یک ذهنیت داده اند. حال آنکه نه خدای ذهنی، خدای حقیقی است و نه بهشت و جهنم های تلقینی، تو را به حقیقت امر رهنمون می شوند. “حقیقت” چیزی است که تنها با سلوک تو دریافت میشود. و اولین مرحله ی سلوک، “بی باوری” است. دور ریختن باورهای گذشته است. یک “تخلیه” است. باید خالی شوی. باید جا باز کنی تا نور حقیقت بر تو تابیدن گیرد. و این قدم اول، اساسی ترین قدم است. و شجاعت میخواهد. کار هر کسی نیست. سالک حق می طلبد. زیرا با این کار تو خواهی مرد. دور انداختن ذهن و ذهنیات، یک مرگ شگفت است. سالک در این مرحله چونان یک “میّت” است که هیچ نمی داند و تسلیم وار در دست غسّال هستی قرار گرفته است. برای رسیدن به باور حق، بی باوری یک نقطه ی طلایی است. تا مرحله ی بی باوری را سلوک نکنی، وصولی در کار نیست. این همان” یَکفُر بِالطّاغُوت” است. از هر آنچه “غیر” است تزکیه شدن. این تخلیه که می گویم برای هر سالکی لازم و ضروری است. فرقی نمی کند که کجای دنیاست و دارای چه باوری است. هر که باشد باید از این وادی گذر کند. این مرحله چون حمام است. تو را از آلودگی های ذهنی بکلی پاک میکند. خوب و بد هم ندارد. این یک تطهیر کامل است. و آماده ات میکند تا از آگاهی های زنده، برخوردار شوی. تازه شوی. و در لایه ی دیگری از هستی، متولد گردی. سالک در این مرحله کاملاً بی باور است. تنها باورش همین بی باوری است. او یک “مشاهده” است. می بیند و میگذرد. او هیچ قضاوتی ندارد. بی برداشت است. او یک “نگاه” است، نگاهی که خنثی است. زیرا در این مرحله، ذهن کاملاً متوقف شده است. در این مرحله شیر خوراک بر ذهن بسته شده است. زیرا سالک قرار نیست جهان را با ذهنش ببیند، قرار است جهان را آنچنان که هست دریافت کند. پس نگاهش بی قضاوت است. تسلیم محض پیش میرود. این بی باوری معجزه میکند. به آنی واصل می سازد اما سالک هنوز از این وصل آگاه نیست. او هنوز نمیداند که بعد از رها کردن ذهن، در چه عالَمی قرار گرفته است. او حیرت زده است. در تحیّری شگرف فرو رفته است. او باید به سلوک اش ادامه دهد، استقامت کند تا این آگاهی جدید را که به واقع یک فرا آگاهی است، بشناسد و نسبت به آن معرفتی ذاتی بیابد. در چنین کیفیتی نباید به عقب برگردد. عقبگرد برای او مرگ سیاه است. فرو شدن در تاریکی های ذهن است. سلوک الی الله، عقبگرد ندارد، بلکه یک سیر جاودانه است. همواره به پیش است. یک هماهنگی با “هستی” است، هر جا که رفت با او میرود. او “کل” را پذیرفته است.
و دست از قضاوت کل شسته است.
در این مرحله، هر باوری تو را متوقف می کند، از سیر باز میدارد. هر باور در این مرحله چونان زنجیری است که به دست و پای خود می بندی. تازگی ات را از دست میدهی و دوباره در باورهای خود جاخوش می کنی. پس از سلوک باز میمانی. اگر این بی باوری را که گفتم خوب بفهمی، هر آنچه “غیر” است را کنار زده ای. پس آن به آن آگاهی های مورد نیازت به موقع به تو عطا میشود. نو به نو. تازه به تازه. زنده. و آنگاه است که در خواهی یافت آگاهی های مرده، همان آگاهی های ذهنی است. محفوظاتی است که به جای رهایی، به زندانهای ذهنی می انجامد. و این همان تاریکی است. اما آگاهی های وارده در سلوک از جنس “نور” است. و همه کاربردی است. زیرا با آن زندگی میکنی، مرحله به مرحله پیش میروی و لطیفتر میگردی. یک سالک باید این روند را بشناسد. و می شناسد زیرا تمامیِ وجودِ خود را به این سلوک هیجان انگیز تقدیم نموده است. آنگاه باور حق، به یقین آمدنی است. اما این باور از جنس باورهای گذشته نیست. این یک “ایمان یقینی” است که سراپای سالک را فرا میگیرد. پس “ذُو حَظّ عَظِیم” می شود. و خودانگیخته است. از جایی نیامده زیرا همواره بوده است. این شعله ی درون است که شعله ور گشته است. عالَم صغیر، واصِل شده است. و اکنون به این وصل، آگاه است. یک سالک حق، حقیقت را اینگونه دریافت میکند. تعریفش نمی کند، دست به تحلیل آن نمی زند بلکه آن به آن دریافتش میکند. زیرا میداند تحلیل کردن آن ناشناختنی، از دست دادنش است. وقتی این “نور”، درخشش بگیرد آنگاه است که حقیقت کتاب و پیامبری و بهشت و جهنم را در خواهی یافت. زیرا تو بعنوان عالَم صغیر، تمام حقایق را در وجود خویش دریافت کرده ای و به چشمه ات واصِل گشته ای. چه تو هر توضیح و تحلیل و تعریف و تحدیدی را بدور انداخته ای. از اختیارت دست شسته ای و با “کل” میثاق بسته ای. تو با “حقیقت محض”، با قاعدۀ “نه این است و نه آن” برخورد کرده ای. و دانسته ای که حقیقت همواره فراتر از تو و ادراک توست، و چون این مهم را دریافته ای و یار و همراه گشته ای، فطرت حقیقی خود را خواهی دید و ” کیستم” و ” چه کنم” از وجودت رخت بر خواهد بست. تو بر اساس فطرت الهی ات خودانگیخته گردیده ای، پس تمامی ارواح طیبه، دوستدار و در خدمت تو خواهند بود.


حقیقت ورای کلمات است!"
مرحله ای است متعالی که سالک باید از کلمات عبور کند. از ورطه شان خارج شود. زیرا در این مرحله کلمات خود حجاب می شوند و به جای ایجاد رابطه ای روشن، مخدوش کننده ی حقایق می گردند. سالک در این مرحله ی متعالی تنها با سکوت همه جانبه است که می تواند با حقیقت آنچه که هست ارتباط برقرار کند. انتقال آگاهی در این مرحله، دیگر توسط واژه ها صورت نمی گیرد بلکه از طریق ارتعاش وجود تو میسر می شود. وقتی زبان و ذهن و قلبت آرام است، آنچه که هستی بر تو از حیات و آگاهی بتاباند، در تو ارتعاشی طبیعی و خودانگیخته به وجود می آورد که همان بی تحریف، انتقال دهنده ی پیام حقیقت است. این بالاترین نمود "زنده" بودن است. این غایت وجود انسانی است و هر کسی به این مرتبه متعالی نمی رسد مگر آنکه خاموشی و قدرت سکوت را با سلوکی جانانه دریافته باشد.

خداوند هر کسی را به واسطۀ نیات و اندیشه هایش هدایت می کند.

اگر اندیشه ها پاک و نورانی و متعالی باشد،
خداوند تو را از طریق روح پاک خود به سوی سرچشمۀ نور و پاکی و مقام متعالی هدایت می کند.

و اگر اندیشه هایت پلید، تاریک، فاسد و پست باشد،
تو را به سوی پستی، پلیدی، تاریکی و رنج و عذاب هدایت می کند. قضیه به همین سادگی است...

"قسم به نفس و آن که آن را به نکوئی آفرید و او که زشتکاری ها و نیکوکاری هایش را به آن الهام می کند". (سوره شمس)

برگرفته از تعالیم

ایلیا میم