ذکر حارث محاسبی
مراقبت علم دل است در قرب حق تعالی.
صادق آن باشد که او را باک نبود اگرش نزدیک خلق هیچ مقدار نماند، و جهت صلاح دل خویش داند و دوست ندارد که مردمان ذره ای اعمال او ببینند.
علامت انس به حق وحشت است از خلق و گریز است و هرچه خلق در آن است و منفرد شدن به حلاوت ذکر حق تعالی برقدر آنکه انس حق در دل جای میگیرد، بعد از آن انس به مخلوقات از دل رخت برمی گیرد.
خوف آن است که البته یک حرکت نتواند کرد که نه گمان او چنان بود که من بدین حرکت مأخوذ خواهم بود در آخرت.
محبت میل بود به همگی به چیزی، پس آن را ایثار کردن است، برخویشتن، به تن و جان و مال، و موافقت کردن در نهان و آشکارا. پس بدانستن که از توهمه تقصیر است.
حیا بازبودن است از جمله خوهای بد که خداوند بدان راضی نبود.
تسلیم ثابت بودن است در وقت نزول بلا بی تغیری در ظاهر و باطن.
تفکر اسباب را به حق قایم دیدن است.
صبر نشانه تیرهای بلا شدن است.
رضا آرام گرفتن است در تحت مجاری احکام.
در همه کارها از سستی عزم حذر کن که دشمن در این وقت بر تو ظفر یابد، و هرگاه که فتور عزم دیدی از خود هیچ آرام مگیر به خدای پناه جوی.
درویشی را گفت: کن لله و الا لاتکن. گفت: خدای را باش و اگر نه خود مباش، این نیکو سخنی است.
سزاوار است کسی را که نفس خود را به ریاضت مهذب گردانیده است که او را راه بنماید به مقامات
هرکه باطن خود را درست کند به مراقبت و اخلاص خدای تعالی ظاهر او آراسته گرداند به مجاهده و اتباع سنت.
آنکه به حرکات دل در محل غیب عالم بود بهتر از آنکه به حرکات جوارح عالم بود
پیوسته عارفان فرو میبرند خندق رضا و غواصی میکنند در بحر صفا و بیرون میآورند جواهر وفا، تا لاجرم به خدای میرسند در سر و خفا.
عبودیت آن است که بنده او باشی به همه حال، چنانکه او خداوند توست به همه حال.
ذالنون مصری تذکره الاولیاء
علامت محبت حق آن است که ترک کند هرچه او را از خدای شاغل است تا او ماند و شغل خدای و بس.
ذالنون مصری
عارف لازم یک حال نبود که از عالم غیب هر ساعتی حالتی دیگر بر او میآید تا لاجرم صاحب حالات بود نه صاحب حالت.
ذالنون مصری
علم موجود است و عمل به علم مفقود، و عمل موجود است و اخلاص در عمل مفقود، و حب موجود است و صدق در حب مفقود.
ذالنون مصری
توبة عوام از گناه است، و توبه خواص از غفلت
ذالنون مصری
توبه دو قسم است: توبه انابت و توبه استجابت. توبه انابت آن است که بنده توبه کند از خوف عقوبت خدای، و توبة استجابت آن است که توبه کند از شرم کرم خدای.
ذالنون مصری
طلب حاجت به زبان فقر کنند نه به زبان حکم.
ذالنون مصری
ذکر خدای غذای جان من است، و ثنا بر او شراب جان من است، و حیا از او لباس جان من است.
ذالنون مصری
مراقبت آنستکه ایثارکنی آنچه حق برگزیده است یعنی آنچه بهتر بود ایثار کنی و عظیم دانی آنچه خدای آنرا عظیم داشته است و چون از تو ذرة در وجود آید به سبب ایثار بگوشة چشم بدان بازننگری و آنرا از فضل خدای بینی نه از خویش و دنیا و هر چه آنرا خرد شمرده است بدان التفات نکنی و دست ازین نیز بیفشانی و خویشتن را درین اعراض کردن در میان نه بینی»
ذالنون مصری
توکل از طاعت خدایان بسیار بیرون آمده است و به طاعت یک خدای مشغول بودن، و از سببها بریدن
ذالنون مصری
توکل دست بداشتن تدبیر بود، و بیرون آمدن از قوت و حیلت خویش.
ذالنون مصری
خدای یار باش در خصمی نفس خویش، نه با نفس یار باش در خصمی خدای، و هیچ کس را حقیر مدار، اگر چه مشرک بود، و در عاقبت او نگر که تواند که معرفت از تو سلب کند و بدو دهد.
ذالنون مصری
کسی دیگر وصیتی خواست. گفت: همت خویش از پیش و پس مفرست.
گفت: این سخن را شرحی ده.
گفت: از هرچه گذشت و از هرچه هنوز نیامده است اندیشه مکن و نقد وقت را باش.
ذالنون مصری
مردمانی که خدای را بر همه چیزی بگزینند و خدای ایشان را بر همه بگزیند.
ذالنون مصری
ذکر امام جعفر صادق
درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر. گفت: درویش صابر که توانگر را دل به کیسه بود و درویش را با خدای.
عبادت جز به توبه راست نیاید که حق تعالی توبه مقدم گردانید برعبادت.
کما قال الله تعالی التائبون العابدون.
گفت: در معنی این آیت: یختص برحمته من یشاء. خاص گردانم به رحمت خویش هرکه را خواهم واسطه و علل واسباب از میان برداشته است تا بدانند که عطاء محض است.
و گفت: هرکه مجاهده کند به نفس برای نفس به کرامات برسد و هرکه مجاهده کند با نفس برای خداوند برسد به خداوند.
الهام از اوصاف مقبولان است و استدلال ساختن که بی الهام بود از علامت راندگان است
مکر خدای در بنده نهانتر است از رفتن مورچه در سنگ سیاه به شب
عشق جنون الهی است نه مذموم است نه محمود
حق تعالی را در دنیا بهشت است و دوزخ است. بهشت عافیت است و دوزخ بلاست. عافیت آن است که کارخود را خدای گذاری و دوزخ آن است که کار خدای با نفس خویش گذاری.
من لم یکن له سر فهو مضر. اگر صحبت اعدا مضر بودی اولیا را به آسیه ضرری رسیدی از فرعون، و اگر صحبت اولیا نافع بودی اعدا را منفعتی رسیدی از زن نوح و زن لوط را، ولکن بیش از قبضی و بسطی نبود.
ذکر اویس قرنی
مالک دینار گفت: از حسن پرسیدم: که عقوبت عالم چه باشد؟
گفت: مردن دل.
گفتم: مرگ دل چیست؟
گفت: حب دنیا.
چون خدای با تو است بیم از که داری و اگر خدای با تو نیست امید به که داری.
پس فاروق گفت: مرا وصیّتی کن. گفت: یا عمر، خدای را شناسی؟ گفت شناسم. گفت اگر به جز از خدای هیچ کس دیگر نشناسی تو را به. گفت زیادت کن. گفت یا عمر خدای تو را میداند؟ گفت داند. گفت اگر به جز خدای کس دیگر تو را نداند تو را به.
من هرگز ندانستم که کسی خدای را بشناخت و به هیچ چیز دیگر انس تواند گرفت و به کسی دیگر بیاسود.
اویس گفت مرگ را زیر بالین دار، چون که بخفتی و پیش چشم دار، که برخیزی؛ و
کتاب خدای و راه اهل صلاح فراپیش گیری، یک ساعت از یاد مرگ غافل نباشی و چون با نزدیک قوم و خویش رسی ایشان را پند ده و نصیحت از خلق خدای باز مگیر، یک قدم پای از موافقتِ جماعت کشیده مدار که آنگاه بی دین شوی و ندانی و در دوزخ افتی.
اگر تو خدای را تعالی پرستش کنی به عبادت آسمانها و زمینها از تو نپذیرد تا باورش نداری. گفتند چگونه باورش داریم؟ گفت ایمن نباشی بدانچه تو را فرا پذیرفته است و فارغ نبینی خویش را تا در پرستش او به چیزی دیگرت مشغول نباید بود.
اویس را گفتند رضی الله عنه که دراین نزدیکی تو مردی است، سی سال است که گوری فرو کرده است و کفنی درآویخته و بر سر آن نشسته است و میگرید و نه به شب قرار گیرد و نه به روز.
اویس گفت: مرا آنجا برید تا او را ببینم.
اُویس را نزدیک او بردند. او را دید زرد گشته و نحیف شده و چشم از گریه در مُغاک افتاده. بدو گفت: یا فُلانُ شَغَلَکَ القَبرُ عَنِ الله [ای مرد سی سال است تا گور و کفن تو را از خدای مشغول کرده است] و بدین هر دو باز ماندهای و این هر دو بت راه تو آمده است. آن مرد به نور او آن آفت در خویش بدید، حال بَرو کشف شد، نعره ای بزد و در آن گور افتاد و جان بداد. اگر گور و کفن حجاب خواهد بود حجاب دیگران بنگر که چیست و چندست.
مَن عَرَفَ الله لایُخفی عَلَیهِ شَیءٌ [هرکه خدای را شناخت هیچ چیز بر او پوشیده نماند].
دیگر معنی آن است که هر که بشناخت تا شناسنده کیست.
دیگر معنی آن است که هر که اصل بدانست فروع دانستن آسان بوَدش که به چشم اصل در فروع نگرد.
دیگر معنی آن است که خدای را به خدای بتوان شناخت که: عَرِفتُ رَبّی بِرَبّی؛ پس هرکه خدای را به خدای داند همه چیزی میداند.
السلامَةُ فِی الوَحدَة [سلامت در تنهایی است] و تنها آن بوَد که فرد بوَد در وحدت و وحدت آن بوَد که خیال غیر درنگنجد تا سلامت بوَد؛ اگر تنها به صورت گیری درست نبوَد که الشَیطانُ أبعَدُ مِنَ الاثنَین [شیطان دورتر است از دو تن]، حدیث است.
سخن اوست که: عَلَیکَ بِقلبک [بر تو باد به دل تو]. یعنی برتو باد که دایم دل حاضر داری تا غیر در او راه نیابد.
بدانکه قومی باشند که ایشان را اُویسیان گویند. ایشان را به پیر حاجت نَبوَد که ایشان را نبوّت در حجر خود پرورش دهد بی واسطه غیری چنانکه اویس را داد. اگرچه به ظاهر خواجۀ انبیا را ندید اما پرورش ازو مییافت، نبوت میپرورد و حقیقت هم نفَس میبود. و این عظیم عالی مقامی است تا که را آنجا رسانند واین دولت روی به که نماید. ذلِک فَضلُ الله یُؤتیهِ مَن یَشاءُ وَ اللهُ ذوالفضلِ العظیم [تین بخشایشی است از جانب خدا که به هر که میخواهد ارزانیش میدارد، که خدا صاحب بخشایشی بزرگ است / حدید، 21
ذکر حسن بصری
از او پرسیدند: اصل دین چیست؟
فقال الورع.
گفتند: آن چیست که ورع را تباه کند؟
فقال الطمع.
و پرسیدند: یا شیخ! دلهای ما خفته است که سخن تو در دلهای ما اثر نمیکند. چه کنیم؟
گفت: کاشکی خفته بودی که خفته را بجنبانی بیدار گردد. دلهای شما مرده است که هرچند میجنبانی بیدار نمیگردد.
گفتند: کسی میگوید که خلق را دعوت مکنید تا پیش خود را پاک نکنید.
گفت: شیطان در آرزوی هیچ نیست مگر در آنکه این کلمه در دل ما آراسته کند تا در امربه معروف و نهی منکر بسته آید.
مردمان! اول و آخر لحد است. آخر دنیا گور است و اول آخرت نگری گور است که القبر اول منزل من منازل الاخرة. چه مینازید به عالمی که آخرش این است. یعنی گور! و چون نمیترسید از عالمی که اولش این است یعنی گور! اول و آخر شما این است اهل غفلت! کار اول و آخر بسازید.
چون خدای با تو است بیم از که داری و اگر خدای با تو نیست امید به که داری.
مالک دینار گفت: از حسن پرسیدم: که عقوبت عالم چه باشد؟
گفت: مردن دل.
گفتم: مرگ دل چیست؟
گفت: حب دنیا.
روزی به کنار دجله میگذشت. سیاهی دید با قرابه ای، و زنی پیش او نشسته و از آن قرابه میآشامید. به خاطر حسن بگذشت که این مرد از من بهترا ست. با زشرع حمله آورد که آخر از من بهتر نبود که بازنی نامحرم نشسته و از قرابه میآشامد؟ او در این خاطر بود که ناگاه کشتی ای گرانبار برسید و هفت مرد در آن بودند، و ناگاه درگشت و غرقه شد. آن سیاه در رفت و شش تن را خلاص داد. پس روی به حسن کرد و گفت: برخیز اگر از من بهتری. من شش تن را نجات دادم. تو این یک تن را خلاص ده، ای امام مسلمانان! در آن قرابه آب است و آن زن مادر من است. خواستم تا تو را بیازمایم تا تو به چشم ظاهر میبینی یا به چشم باطن. اکنون معلوم شد که به چشم ظاهر دید ی.
حسن در پای او افتاد و عذر خواست و دانست که آن گماشته حق است پس گفت: ای سیاه! چنانکه ایشان را از دریا خلاص کردی مرا از دریای پندار خلاص ده.
سیاه گفت: چشمت روشن باد!
نقل است که حسن گفت: از سخن چهار کس عجب داشتم: کودکی و مستی و مخنثی و زنی. گفتند: چگونه؟
گفت: روزی جامه از مخنثی که برو میگذشتم درکشیدم. گفت: خواجه حال ما هنوز پیدا نشده است. تو جامه از من برمدار که کارها در ثانی الحال خدای داند که چون شود؛ و مستی را دیدم که در میان وحل میرفت، افتان و خیزان. فقلت له ثبت قدمک یا مسکین حتی لاتزل. گفتم قدم ثابت دار تا نیفتی. گفت: تو قدم ثابت کرده ای با این همه دعوی؟ اگر من بیفتم مستی باشم به گل آلوده؛ برخیزم و بشویم. این سهل باشد. اما از افتادن خود بترس. این سخن در دلم عظیم اثر کرد و کودکی وقتی چراغی میبرد و گفتم: از کجا آورده ای این روشنایی؟ بادی در چراغ دمید و گفت: بگوی تا به کجا می رفت این روشنایی تا من بگویم از کجا آورده ام؟ و عورتی روی برهنه و هر دو دست گشاده و خشم آلوده با جمالی عظیم از شوهر خود با من شکایت میکرد. گفتم: اول روی پوش. گفت: من از دوستی مخلوق چنانم که عقل از من زایل شده است و اگر مرا خبر نمیکردی همچنین به بازار خواستم شد. تو بااین همه دعوی دردوستی او چه بودی اگر تو ناپوشیدگی روی من ندیدی؟ مرا از این عجب آمد.
گوسفند از آدمی آگاهتر است از آنکه بانگ شبان او را از چرا کردن باز دارد و آدمی را سخن خدای از مراد خویش باز نمیدارد.
بهشت جاودانی بدین عمل روزی چند اندک نیست. به نیت نیکو است.
اول که اهل بهشت به بهشت نگرند هفتصد هزار سال بیخود شوند. از بهر آنکه حق تعالی بر ایشان تجلی کند. اگر در جلالش نگرند مست هیبت شوند و اگر در جمالش نگرند غرق وحدت شوند.
فکر آینه ای است که حسنات و سیئات تو بدو به تو نمایند.
ورع سه مقام است یکی آنکه بنده سخن نگوید مگر به حق، خواه در خشم باش خواه راضی، دوم آنکه اعضای خود را نگاه دارد از هر خشم خدای، سوم آنکه قصد او در چیزی بود که خدای تعالی بدان راضی باشد.
اختلاف ظاهر و باطن و دل و زبان از جمله نفاق
است.
هیچ مومن نبوده است از گذشتگان و نخواهد بود از آیندگان الا که برخود میلرزند که نباید منافق باشیم.
هر که گوید مومنم حقا که مومن نیست به یقین، ولاتزکوا انفسکم هو اعلم بمن اتقی.
نجات یافتند سبکباران، هلاک شدند گرانباران.
هر که خدایرا شناخت او را دوست دارد، و هرکه دنیا را شناخت او را دشمن
هیچ ستوری به لگام سخت اولیتر از نفس تو نیست در دنیا.
اگر خواهی که دنیا را بینی که پس از تو چون خواهد بود بنگر که بعد از مرگ دیگران چونست
: به خدای که نپرستیدند بتان راالا به دوستی دنیا.
کسانی که بیش از شما بوده اند قدر آن نامه دانسته اند که از حق به ایشان رسید. به شب تامل کردندی، و به روز کار بدان کردند ی. و شما درس کردید و بدان عمل نکردیت. اعراب و حروف درست کردید و بدان بارنامه دنیا میسازیت.
هر احمقی که قومی را بیند که از پس او روان شوند، به هیچ حال دل بر جای نماند
هر که سخن مردمان پیش تو آرد سخن تو پیش دیگرن برد، او را نه لایق صحبت باشد.
هر نمازی که دل در وی حاضر نبود به عقوبت نزدیکتر بود.
خشوع چیست؟
گفت: بیمی که در دل ایستاده بود و دل آن را ملازم گرفته.
ان الله لایغفر ان یشرک به و یغفرما دو ن ذلک لمن یشاء. همه گناهت عفو گردانم اما اگر به گوشه خاطر به دیگری میلی کنی و با خدای شریک کنی هرگزت نیامرزم.
در مناجات گفتی: الهی مرا نعمت دادی، شکر نکردم، بدانکه شکر نکردم نعمت از من بازنگرفتی. بلا بر من گماشتی، صبر نکردم، بلا دایم نگردانیدی بدانکه صبر نکردم. الهی! از تو چه آید جز کرم؟
رضای دوست در اطاعت اوست
هر که حدیث کردن به مناجات با خدای عز و جل دوست تر ندارد. از جدیث مخلوقان، علم وی اندک است، و دلش نابینا، و عمرش ضایع است.
دوست ترین اعمال به نزدیک من اخلاص است در اعمال.
حق تعالی امت محمد را دو چیز داده است که نه جبرئیل را داده است و نه میکاییل را: یکی آن است که فاذکرونی اذکرکم. چون مرا یاد کنند شما را یاد کنم و دیگر ادعونی استجب لکم: چون مرا بخوانید اجابت کنم.
در تورات خوانده ام که حق تعالی میگوید ای صدیقان تنعم کنید در دنیا به ذکر من که ذکر من در دنیا نعمتی عظیم است و در آخرت جزایی جزیل.
در بعضی کتب منزل است که حق تعالی میفرماید که با عالمی که دنیا دوست دارد کمترین چیزی که با او بکنم آن بود که حلاوت ذکر خویش از دل او ببرم.
هر که بر شهوات دنیا غلبه کند دیو از طلب کردن او فارغ بود.
چون وفات یافت از بزرگان یکی به خوابش دید. خدای با تو چه کرد؟
گفت: خدایرا دیدم جل جلاله با گناه بسیار خود. اما به سبب حسن ظنی که بدو داشتم همه محو کرد
.
ذکر حبیب عجمی
وقتی به طهارت حاجتش آمد برخاست و پوستین بگذاشت. خواجه حسن بصری فراز رسید. پوستین دید در راه انداخته. گفت: این عجمی این قدر نداد که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود.
بایستاد و نگاه میداشت تا حبیب بازرسید. سلام گفت: پس گفت: ای امام مسلمانان! چرا ایستاده ای؟
گفت: ای حبیب! ندانی که این پوستین اینجا رها نباید کرد که ضایع شود. و بگو تا به اعتماد که بگذاشته ای؟
گفت: به اعتماد آنکه تو را برگماشت تانگاه داری.
یک روز کسان حجاج حسن را طلب میکردند، در صومعه ای. حبیب پنهان شد. حبیب را گفت: امروز حسن را دیدی؟
گفت: دیدم.
گفتند: کجا شد؟
گفت: در این صومعه.
در صومعه رفتند. هرچند طلب کردند حسن را نیافتند. چنان که حسن گفت: هفت بار دست بر من نهادند و مرا ندیدند.
حسن از صومعه بیرون آمد و گفت: ای حبیب! حق استاد نگاه نداشتی و مرا نشان دادی.
حبیب گفت: ای استاد! به سبب راست گفتن من خلاص یافتی که اگر دروغ گفتمی، هردو گرفتار شدیمی.
حسن گفت: چه خواندی که مرا ندیدند.
گفت ده بار آیت الکرسی برخواندم و ده بار آمن الرسول و ده بار قل هو الله احد و باز گفتم الهی! حسن را به تو سپردم. نگاهش دار.
نقل است که حسن به جایی خواست رفت. بر لب دجله آمد وبا خود چیزی میاندیشید که حبیب در رسید. گفت: یا امام! به چه
ایستاده ای؟
گفت: به جایی خواهم رفت. کشتی دیر میآید.
حبیب گفت: یا استاد! تو را چه بود. من علم از تو آموختم. حسد مردمان از دل بیرون کن و دنیا را بر دل سرد کن و بلا را غنیمت دان و کارهای از خدای بین، آنگاه پای بر آب نه و برو.
حبیب پای بر آب نهاد وبرفت. حسن بیهوش شد. چون با خود آمد گفتند: ای امام مسلمانان! تو را چه بود؟
گفت: حبیب شاگرد من این ساعت مرا ملامت کرد و پای بر آب نهادو برفت و من بمانده ام. اگر فردا آواز آید که بر صراط آتشین بگذرید، اگر من همچنین فرومانم، چه توانم کرد؟
پس حسن گفت: ای حبیب!این به چه یافتی؟
گفت: بدان که من دل سفید میکنم و تو کاغذ سیاه.
یکی پرسید که: رضا در چیست؟
گفت: در دلی که غبار نفاق درو نبود.
چنانکه در دنیا زاهد باشی. یعنی چون در دنیا زاهد باشی به هیچ کس طمع نبود و همه خلق را محتاج بینی. لاجرم توغنی و پادشاهی! هر که چنین باشد پادشاه دنیا باشد و پادشاه آخرت باشد.
ذکر ابوحازم مکی
که بر شما باد که از دنیا احتراز کنید که به من درست چنین رسیده است که روز قیامت بنده ای را که دنیا را عظیم داشته بود به پای کنند بر سر جمع، پس منادی کنند که بنگرید که این بنده ای است که آنچه حق تعالی آن را حقیر داشته است و آنچه خدای دشمن داشته او دوست و عزیز داشته است و آنچه خدای انداخته است او برگرفته.
تذکره الاولیاء ذکر ابوحازم مکی
در دنیا هیچ چیز نیست که بدان شاد شوی که نه در زیر وی چیزی است که بدان اندوهگین شوی
تذکره الاولیاء ذکر ابوحازم مکی
اندکی از دنیا تو را مشغول گرداند از بسیاری آخرت.
تذکره الاولیاء ذکر ابوحازم مکی
همه چیز اندر دو چیز یافتم یکی مرا و یکی نه مرا. آنکه مراست اگر بسیار از آن بگریزم هم سوی من آید و آنکه نه مراست اگر بسی جهد کنم به جهد خویش هرگز در دنیا نیابم.
تذکره الاولیاء ذکر ابوحازم مکی
مال تو چیست؟
گفت: مال من رضای خدای تعالی است و بی نیازی است از خلق و لامحاله هر که به حق راضی بود از خلق مستغنی بود.
تذکره الاولیاء ذکر ابوحازم مکی
ذکر عتبه بن غلام
شاگرد حسن بصری بود. وقتی به کنار دریا میگذشت عتبه بر سر آب روان شد. حسن بر ساحل عجب بماند. به تعجب گفت: آیا این درجه به چه یافتی؟
عتبه آواز داد: تو سی سال است تا آن میکنی که او میفرماید، و ما سی سال است تا آن میکنیم که او میخواهد.
و این اشارت به تسلیم و رضاست
ذکر امام شافعی
نقل است که وقتی کسی مالی فرستاد تا بر مجاوران مکه صرف کنند و شافعی آنجا بود. بعضی از آن مال نزدیک او بردند.
گفت: خداوند مال چه گفته است؟
گفت او وصیت کرده است که این مال بر درویشان متقی دهید.
شافعی گفت: مرا از این مال نشاید گرفت. من نه متقی ام.
و نگرفت.
اگر دنیا را به گرده نان به من فروشند نخرم
ثمره معرفت روی به خدای آوردن است
رابعه عدویه تذکره الاولیاء
گفتند: تو او را که میپرستی میبینی؟
گفت: اگر ندیدمی نپرستیدمی.
تذکره الاولیاء
وی را گفتند: از کجا میآیی؟
گفت: از آن جهان.
گفتند: کجا خواهی رفت؟
گفت: بدان جهان.
گفتند: بدین جهان چه میکنی؟
گفت: نان این جهان میخورم و کار آن جهان میکنم
تذکره الاولیاء ذکر رابعه عدویه
رسول علیه السلام به خواب دیدم که مرا گفت: یا رابعه مرا دوست داری؟ گفتم: یا رسول الله کی بود که تو را دوست ندارد. ولکن محبت حق مرا چنان فروگرفته است که دوستی و دشمنی غیر را جای نماند
تذکره الاولیاء
بعد از مرگ اورا به خواب دیدند. گفتند: حال گوی تا از منکر و نکیر چون رستی؟
گفت: آن جوانمردان در آمدند، گفتند که من ربک؟
گفتم: باز گردید و خدایرا گویید که با چندین هزار هزار خلق پیرزنی ضعیفه را فراموش نکردی؟من که در همه جهان تو را دارم، هرگزت فراموش نکنم. تا کسی را فرستی که خدای تو کیست؟
تذکره الاولیاء
در مناجات میگفت: الهی!کار من و آرزوی من در دنیا از جمله دنیا یاد تو است، و در آخرت از جمله آخرت لقای تواست. از من این است که گفتم. تو هر چه خواهی می کن.
تذکره الاولیاء
و د ر مناجات میگفت: بار خدایا!اگر مرا فردا در دوزخ کنی من فریاد بر آورم که وی را دوست داشتم. با دوست این کنند؟
هاتفی آوازداد: یا رابعه لا تظنی بنا ظن السوء. به ما گمان بد مبر که ما تو را در جوار دوستان خود فرود آریم تا با ما سخن ما میگویی.
تذکره الاولیاء
نقل است که ابراهیم ادهم رضی الله عنه چهار ده سال تمام سلوک کرد تا به کعبه شد. از آنکه در هر مصلا جایی دو رکعت میگزارد تا آخر بدانجا رسید، خانه ندید. گفت: آه! چه حادثه است، مگر چشم مرا خللی رسیده است؟
هاتفی آواز داد: چشم تو را هیچ خلل نیست، اما کعبه به استقبال ضعیفه ای شده است که روی بدینجا دارد.
ابراهیم را غیرت بشورید. گفت: آیا این کیست؟
بدوید. رابعه را دید که میآمد و کعبه با جای خویش شد. چون ابراهیم آن بدید گفت: ای رابعه! این چه شور و کار و بار است که در جهان افگنده ای؟
گفت: شور من در جهان نیفگنده ام. تو شور در جهان افکنده ای که چهار ده سال درنگ کرده ای تا به خانه رسیده ای.
گفت: آری! چهارده سال در نماز بادیه قطع کرده ام.
گفت: تو در نماز قطع کرده ای و من در نیاز.
تذکره الاولیاء
نقل است که یک شب در صومعه نماز میکرد. ماندگی در او اثر کرد در خواب شد. از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست. و خون روان شد و او را خبر نبود. دزدی درآمد چادری داشت، برگرفت. خواست که بیرون شود راه در باز نیافت. چادر بنهاد و برفت. راه بازدید. برفت و باز چادر برگرفت، بیامد باز راه نیافت. باز چادر بنهاد. همچنطن چند کرت تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که: ای مرد! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است. ابلیس زهره ندارد، که گرد او گردد! دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برورنجه مباش. ای طرار! اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد
تذکره الاولیاء ذکر رابعه عدویه
کار با دل افتادهاست. بکوشید تا دلی بیدار به دست آرید
تذکره الاولیاء
سفیان از رابعه پرسید: بهترین چیزی که بنده به آن به خدای تعالی تقرّب جوید کدام است؟ گفت: آنکه بداند که بنده از دنیا و آخرت غیر وی را دوست نمیدارد.
تذکره الاولیاء
اگر کسی گوید ذکراو در صف رجال چرا کرده ای گویم که خواجه انبیا علیهم السلام میفرماید: ان الله لاینظر الی صورکم الحدیث. کار به صورت نیست به نیت است. کما قال علیه السلام یحشر الناس علی نیاتهم.
تذکره الاولیاء
چون زن در راه خدای مرد بود او را زن نتوان گفت. چنانکه عباسه طوسی گفت: چون فردا در عرصات قیامت آواز دهند که یا رجال! نخست کسی که پای در صف رجال نهد، مریم بود علیها السلام.
تذکره الاولیاء
در توحید، وجود من و تو کی ماند تا به مرد و زن چه رسد
تذکره الاولیاء
نقل است که حسن رابعه را گفت: رغبت کنی تا نکاحی کنیم و عقد بندیم.
گفت: عقد نکاح بر وجودی فروآید. اینجا وجود برخاسته است که نیست خود گشته ام. و هست شده بدو، و همه از آن او ام. و در سایه حکم اوام، خطبه از او باید خواست نه از من.
گفت: ای رابعه! این بچه یافتی؟
گفت: به آنکه همه یافتها گم کردم درو.
حسن گفت: او را چون دانی؟
گفت: یا حسن! چون تو دانی، ما بیچون دانیم.
تذکره الاولیاء
عارف آن بود که دلی خواهد از خدای. چون خدای دلی دهدش، در حال دل به خدای بازدهد تا در قبضه او محفوظ بماند و در ستر او از خلق محجوب بود.
تذکره الاولیاء
صالح مری بسی گفتی که هر که دری میزند زود باز شود.
رابعه یکبار حاضر بود. و گفت: با که گویی که این در بسته است وباز خواهند گشاد. هرگز کی بسته بود تا باز گشایند.
تذکره الاولیاء
نقل است که وقتی یکی را دید که عصابه ای بر سر بسته بود.
گفت: چرا عصابه بسته ای؟
گفت: سرم درد میکند.
رابعه گفت: تو را چند سال است؟
گفت: سی سال است.
گفت: بیشتر عمر در درد و غم بوده ای؟
گفت: نه.
گفت: سی سال تنت درست داشتی، هرگز عصابه شکر برنبستی. به یک شب که درد سرت داد عصابه شکایت درمی بندی.
تذکره الاولیاء
وقتی در فصل بهار در خانه شد وسر فرو برد. خادمه گفت: یا سیده! بیرون آی تا صنع بینی.
رابعه گفت: تو باری درآی تا صانع بینی
تذکره الاولیاء
نقل است که جماعتی از بزرگان بر رابعه رفتند. رابعه از یکی پرسید: که تو خدایرا از بهر چرا پرستی؟
گفت: هفت طبقه دوزخ عظمتی دارد و همه را بدو گذر میباید کرد، ناکام از بیم هراس.
دیگری گفت: درجات بهشت منزلی شگرف دارد، پس آسایش موعود است.
رابعه گفت: به بنده ای بود که خداوند خویش را از بیم و خوف عبادت کند یا به طمع مزد.
پس ایشان گفتند: تو چرا میپرستی خدایرا؟ طمع بهشت نیست؟
گفت: الجار ثم الدار. گفت ما را نه خود تمام است که دستوری داده اند تا او را پرستیم. اگر بهشت و دوزخ نبودی او را اطاعت نبایستی داشت. استحقاق آن نداشت که بی واسطه تعبد او کنند.
تذکره الاولیاء
نقل است که از بزرگان بصره یکی در آمد و بر بالین او نشست و دنیا را مینکوهید سخت. رابعه گفت: تو سخت دنیا دوست میداری. اگر دوستش نمیداری چندینش یاد نکردیی که شکننده کالا خریدار بود. اگر از دنیا فارغ بودی به نیک و بد او نکردتی، اما از آن یاد میکنی که من احب شیا اکثر ذکره، هر که چیزی دوست دارد ذکر آن بسی کند.
تذکره الاولیاء
گفتی: الهی ما را از دنیا هر چه قسمت کرده ای به دشمنان خود ده و هر چه از آخرت قسمت کرده ایی به دوستان خود ده که مرا تو بسی.
تذکره الاولیاء
گفتی: خداوندا!اگر تو را از بیم دوزخ میپرستم در دوزخم بسوز، و اگر به امید بهشت میپرستم، بر من حرام گردان. و اگر برای تو تو را میپرستیم، جمال باقی دریغ مدار.
تذکره الاولیاء
در مناجات یک شب میگفت: یا رب!دلم حاضر کن، یا نماز بی دل بپذیر.
تذکره الاولیاء
گوید: اگر همه دنیا از آنِ مردی بود، آن مرد به آن غنی نبود. گفتند چگونه است؟ گفت: زیرا دنیا فنا پذیرد.
طبقات الاولیا ذکر رابعه عدویه
رابعه عدویه در حالت انس بجایی رسید که میگفت خداوندا در دنیا مرا ذکر تو بس و در عقبی مرا دیدار تو بس
کشف الاسرار میبدی
رابعه عدویه را میآید که همه شب بیدار بودی، پاس دل داشتی تا صبح صادق بدمیدی
کشف الاسرار میبدی
رابعه عدویه را میآید که از قافله منقطع شد در بادیهای حیران و سرگردان در آن بیابان زیر مغیلانی فرو آمده، سر بر زانوی حسرت نهاده، همی گوید: الهی، غریبم و بیمار و درویش، غمگین و تنها و دلریش، از غیب آوازی شنید که: تستوحشین و انا معک؟ چه اندوه بری، و چون تنهایی؟ نه من با توام حاضر دل و مونس جان توام؟ غریب کی باشی؟ و من وطن توأم درویش چون باشی؟ و من وکیل توأم، زبان حال آن ضعیفه از سر ناز و دلال خبر میدهد.
گر شوند این خلق عالم سر بسر خصمان من
من روا دارم نگارا چون تو باشی آن من
کشف الاسرار میبدی
چون وقت مرگش در آمد مردمان بیرون شدند و در فراز کردند. آوازی شنیدند که: یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه آلایه. زمانی بود هیچ آواز نیامد. در باز کردند، جان بداده بود.
تذکره الاولیاء